#آیه_پارت_9

آهی کشیدم.
- شما گفتین من حق انتخاب دارم. پس منم می خوام انتخاب کنم. می خوام فعلاً زندگی کنم.
غم، آشکارا در چشمان عزیز درخشید. مثل همیشه جوابی برای حرف هام نداشت. موهامو که از روسریم بیرون زده بود رو درست کرد و ب*و*سه ای روی سرم نهاد. به طرف در رفت.
کنار چارچوب در مکثی کرد و به طرفم برگشت.
- سعی کن یک دور دیگه از درسات بخونی بعد بخوابی. آقاجونت گفت: "دیگه پایین نیای."
بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت.
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. نگاه پر غرور آقا جون توی نگاهم جون گرفت. لبخند تلخی زدم. بلند شدم. لباس هامو عوض کردم که نگاهم از آینه به خودم افتاد. سفیدی پوستم با اون لباس صورتی بیشتر به چشم می اومد. دختر قد بلندی بودم. چشمایی به سیاهی شب. این قدر سیاه مثل آرزوهام. موهای مشکی براق ل*خ*ت و بلند. بینی متناسب با صورتم. آهی کشیدم و نگاهم رو از آینه گرفتم و خودم و روی تخت انداختم. از خستگی چشمامو بستم. به کل فراموش کردم که باید کتاب ها و تست ها رو دوره می کردم.
****
با تکون های شدیدی از جا پریدم. همه جا داشت می لرزید جیغی کشیدم.
- وای زلـــــــــزلـــــــــه.
از روی تخت پریدم پایین. توی کتاب چی خونده بودم؟ آهان باید برم زیر میز. به طرف میز رفتم. باید از خودم مواظبت کنم. نگاهی به میز کردم نه اون سخت نبود. اگه سقف می ریخت رو میز حتما می شکست و من هم ضربه مغزی می شدم. جوون مرگ می شدم. دور خودم چرخیدم که نگاهم به چهارچوب در افتاد. آهان جای خوبی بود. باید می رفتم زیر چارچوب در. سریع خودم و به چارچوب در رسوندم و زیر در ایستادم. دعایی که همیشه وقتی زلزله می یاد و زیر لب زمزمه کردم. شروع به صلوات فرستادن کردم. نگاهی به اطرافم انداختم. وا یعنی زلزله قطع شد؟! چرا دیگه نمی لرزیم؟! با صدای خنده ی بلند عزیز به خودم اومدم و به طرفش برگشتم. از خنده سرخ شده بود و خودش رو روی صندلی انداخته بود. با تعجب نگاهش کردم. یک تای ابروم رو بالا دادم و با احتیاط از چهارچوب در فاصله گرفتم، که عزیز با دیدن چهره رنگ پریدم بیشتر به خنده افتاد. با روسری اشک کنار چشماشو پاک کرد.
- اومدم بیدارت کنم دیرت نشه بری سر جلسه ی امتحان.
با یادآوری اون حرکاتی که کردم، از خجالت سرخ شدم. یعنی زلزله نبود؟ پوفی کردم و موهامو از جلوی صورتم کنار زدم.
- داشتیم عزیز. این چه طرز بیدار کردنه؟
عزیز پقی زد زیر خنده.
- خدا خیرت بده مادر. اول صبحی کُلی دلم وا شد.
چشمکی زدم.
- شما که همیشه با دیدن آقا جون دلتون وا می شه عزیز.
عزیز پشت چشمی نازک کرد. به طرفم اومد که با خنده پریدم توی حموم. می دونستم خیلی وقت ندارم. یک دوش سریع گرفتم. با حوله ای که دورم بود اومدم بیرون. مانتو سورمه ای و جینی به همون رنگ رو بیرون کشیدم. نگاهمو چرخوندم که چشمام به تاپ همون رنگ افتاد. تمیز و آماده از اتاق بیرون رفتم. زیر لب چند تا دعا خوندم. عزیز کنار در، قرآن به دست ایستاده بود و با لبخندی بر لب نگاهم می کرد. لقمه ای به سمتم گرفت.
- بیا مادر. اینو بخور ضعف نکنی. کره با مربا هویجه.
لبخندی زدم.
با خوشحالی لقمه رو دو لُپی توی دهنم گذاشتم. نگاهی به اطراف کردم. می دونستم گشتن بی فایده است و آقا جون نیست. لبخندی زدم و به طرف عزیز برگشتم که جلو اومد و سرمو ب*و*سید. دستمو بالا بردم که چادرمو درست کنم که دادم به هوا رفت.
- وای چادر رو یادم رفته.
عزیز خنده ای کرد. چادر رو که کنارش آویزون بود رو برداشت و روی سرم مرتب کرد. گونه اش رو ب*و*سیدم. قرآن رو بالای سرم قرار داد. دو بار از زیرش رد شدم و ب*و*سیدم. احساس خوبی داشتم. به نبود آقاجون عادت کرده بودم. به طرف در رفتم، که با صدای عزیز به طرفش برگشتم.
- بله عزیز جون.
لبخند غمگینی زد.
- با دقت جواب بده دخترم، بدون هیچ استرسی.

@romangram_com