#آیه_پارت_10
لبخندی زدم. سرمو تکان دادم. می دونستم اگه قبول نشم باید قید هر چی درس و دانشگاه بود رو می زدم. استرس شدیدی داشتم. ولی باید سعیم رو می کردم. باید یک قدم برای آرزوهای خودم بر می داشتم.
دستمو برای تاکسی بلند کردم و سوار شدم . دستمو از زیر روسری به طرف گردنبند بردم و گردنبند ا... رو با انگشتام لمس کردم. آرامش عجیبی در قلبم ایجاد شد که باعث شد لبخند بزنم. چشمامو بستم.
با صدای راننده چشمامو باز کردم.
- خانوم خواب موندین؟ رسیدیم.
دستپاچه کرایه رو حساب کردم و از تاکسی پیاده شدم. با ترس نگاهی به ساختمون کردم. همه یکی یکی وارد می شدن. بسم ا... زیر لبی گفتم و یک قدم به جلو برداشتم. احساس کردم چادرم کشیده شد. پوفی کردم و با سرعت وارد ساختمون شدم. چادرمو باز و بسته کردم. احساس کردم چادرم یک جایی گیر کرده و پایین نمیاد. این چرا پایین نیومد؟! به عقب برگشتم.
با چیزی که دیدم لبمو به دندون گرفتم. چشمام گرد شده بود. با ترس به کسی که زیر چادرم بود خیره شدم. دستشو بالا آورد که چادرمو از صورتش کنار بزنه. نگاهم به دست مردونه ای خورد که ساعت گرون قیمت و مارک داری زینت بخش مچش شده بود. آروم، آروم چادر از روی سرش پایین تر اومد. از خجالت و شرمندگی سرخِ سرخ شده بودم.
پسر اخمی کرد.
- من ...
قدمی به من نزدیک شد، که به سرعت یک قدم به عقب برداشتم و به کسی پشت سرم برخورد کردم. به عقب برگشتم که دختری با ابروهای نازک، اخمی کرد و با صدای نازکش داد زد:
- هـــــــوی چته! جفتک میندازی امل.
با ترس و شرمندگی نگاهمو به اون ها دوختم.
- مع ... معذ ... معذرت می خو ... ام.
دختر پشت چشمی نازک کرد و از کنارم گذشت.
پسر پوزخندی زد. وقتی که می خواست از کنارم رد بشه آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- مواظب این چادرت باش کوچولو.
سرمو تکون دادم که با فهمیدن حرفی که پسر زده بود اخمی کردم. به طرفش برگشتم که با صدای خنده ی بلندش، اخمام بیشتر در هم رفت. با همون اخم از کنارش رد شدم. صدای خندش هنوز شنیده می شد. عصبی وارد سالن امتحان شدم. روی صندلی که شمارم رو نوشته بود نشستم. اخمام هنوز در هم بود که با دادن ورقه ها، اون دختر و پسر رو از یاد بردم. با دعایی که زیر لب خوندم شروع به نوشتن کردم.
****
خسته کلید رو روی در انداختم و وارد شدم. با خوردن عطر گل یاس به مشامم لبخندی روی لبم قرار گرفت. چادر رو از روی سرم برداشتم و به طرف باغچه رفتم.
خودم این گل ها رو کاشته بودم. عاشق گل یاس بودم. گل مورد علاقم بود. باز هم اون ها رو بوییدم و نگاهی به حیاط بزرگ خونه کردم. عاشق گل و گیاه بودم. ممنون آقا جون بودم که حیاط رو سپرده بود به من.
نگاهی به ساختمون کردم و به طرفش به راه افتادم. با جیغی وارد خونه شدم. عزیز که روی صندلی نشسته بود از جا پرید. خنده ای کردم.
- در حال چُرت زدن بودی عزیز جونم؟!
می دونستم عزیز همیشه این موقع ها روی صندلی در حال چُرت زدنه. ریز، ریز می خندیدم که با پس گردنی که عزیز به سرم زد اخمی کردم.
- دختر، چُرتم رو پاره کردی.
چشمکی بهش زدم.
- نخ سوزن بیارم خدمتتون تا دوباره بدوزینش؟
عزیز به طرفم خیز برداشت که با خنده ای به پشت صندلی رفتم.
- چرا جوش میاری مادر من، تموم شد.
@romangram_com