#آیه_پارت_11
عزیز خنده ای کرد.
- میای توی این خونه سر و صدا با خودت میاری هـــا. بیا وسایلتو بده من.
لبخندی زدم و چادرو وسایلم رو به دستش دادم.
- امتحان چطور بود عزیزم. خوب جواب دادی؟ آسون بود؟
گونشو ب*و*سیدم و ب*غ*لش کردم.
- سخت بود عزیز. تا آخر وقت نشستم. فقط فکر کردم و علامت زدم. امیدوارم قبول بشم.
عزیز دستی روی سرم کشید، که چادر رو به بینیش نزدیک کرد.
- عطر جدید خریدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه چطور!؟
عزیز لبخندی زد.
- چادرت بوی دیگه ای داره.
- جداً!
چادر رو از دستش گرفتم و به بینیم نزدیک کردم. بوی م*س*ت کننده ی شکلات تلخ توی بینیم پیچید. لبخندی زدم و بار دیگه بوش کردم.
- چه بوش خوبه.
عزیز نگاهم کرد و لبخندی زد.
- برو دست و صورت رو بشور که غذا آماده است. تا تو بیای پایین منم میز رو می چینم.
سرمو تکون دادم.
- عزیز، آقا جون نیست؟
عزیز با ناراحتی نگاهم کرد. معنی نگاهش رو فهمیدم و به طرف پله ها رفتم که صداش و از پشت سرم شنیدم.
- رفته به چند شعبه سر بزنه. نهار خورد و رفت.
- لباسامو عوض می کنم میام.
پامو روی پله اول گذاشتم که با مکثی به طرفش برگشتم.
- عزیز؟
عزیز نگاهی به چشمام کرد:
- جونم عزیزم.
سرمو زیر انداختم.
@romangram_com