#آیه_پارت_12

- چرا ... چرا هیچ وقت آقا جون توی شادی من نیست؟
صدایی از عزیز در نیومد. لبخند تلخی زدم. باز هم جوابی برای حرفای من نبود. از پله ها بالا رفتم و از همون بالا با صدای بلند به عزیز گفتم:
- من خیلی خستم عزیز، می خوابم. نهار رو بذارین وقتی بیدار شدم.
سنگینی نگاه عزیز رو از پشت احساس می کردم.
- آیه!
جوابی ندادم. نمی خواستم جواب بدم. چند پله باقی مونده رو هم بالا رفتم.
در اتاق رو باز کردم. خودمو توی اتاق انداختم و به در تکیه دادم. دیگه زانوهام جون نداشت. پشت در نشستم و اجازه دادم اشکام روی گونم سرازیر بشه.
نگاهی به اطراف کردم. چی کم داشتم؟ یک زندگی مرفه. یک مادر مهربون. دیگه چی کم داشتم؟ از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. واقعاً من این زندگی و می خواستم؟ دست پر مهر عزیز روی شونه ام قرار گرفت. توی آغوشش جا گرفتم.
- سهم من از این زندگی چیه عزیز؟ چی؟
عزیز منو بیشتر به سینه اش فشرد.
- عزیز، آقا جون چرا ...
- هیـــــــس.
بوی مهربون عزیز رو به ریه هام فرو دادم و به اشکام اجازه دادم که با خیال راحت روی گونم سر بخورن. نمی دونم چقدر توی آغوش عزیز بودم که با پتویی که روم کشیده شد به خواب عمیقی فرو رفتم.
****
گاز محکمی به سیب زدم. با حرص نگاهم رو به شهاب دوختم که خونسرد پاهاشو روی هم انداخته بود و تلوزیون نگاه می کرد. یک گاز دیگه زدم که عزیز سیب رو از دستم گرفت.
- بابا این سیب بیچاره چه گ*ن*ا*هی کرده؟
همون طور که نگاهم به شهاب بود اخمی کردم و سیب و به سختی قورت دادم.
- این درخت خرما این جا چکار می کنه؟ یک بار دیگه می شه بگین.
عزیز نگاهی به شهاب کرد که حواسش به ما نبود. گاز محکمی به سیب من زد که خنده ام گرفت. با حرصی که توی صداش بود گفت:
- برای آشنایی بیشتر اومده.
هر دو یک تای اَبرومونو بالا دادیم و نگاهمون رو به او دوختیم.
- فکر نکنم بخاری از این درخت خرما در بیاد. یک ساعته زل زده به این تلویزیون.
- ببینم عزیز، این ها توی خونشون تلویزیون دارن یا نه؟
عزیز نگاهی به شهاب کرد.
- نمی دونم وا... هر وقت ما رفتیم خونشون چیزی ندیدم.
خنده ای کردم.
- پس ندید بدید تشریف دارن دیگه!

@romangram_com