#آیه_پارت_88

- نیازی نیست خودم اومدم.
همه نگاه ها به طرف احسان برگشت. با تعجب به شخصی که اومده بود نگاه کردم که به آرسام نزدیک شد.
- احسان این جا چه خبره؟!
احسان لبخندی زد.
- خبر سلامتی زن عمو.
آقای فرهودی اخمی کرد.
- احسان؟
احسان تعظیمی کرد.
- شرمنده نمی تونم چیزی بگم.
اخمی کردم و جلو رفتم.
- یعنی چی؟
آرسام با اخمی نگاهم کرد. خواست چیزی بگه که احسان به طرفم برگشت و ابرویی بالا انداخت.
- شما اون موقع شرکت چی کار می کردید؟!
با سوالی که پرسیده بود شوکه شدم. نگاهی به احسان انداختم که دقیق توی صورتم خیره شده بود. نگاه آرسام مشکوک شده بود.
- من ... من خب ...
آرسام پوزخندی زد که باز احسان سوالش رو پرسید:
- دلیل این که امروز سر کار نیومدید چی بود؟!
قدمی به جلو اومد که قدمی به عقب رفتم.
چرا دیشب شما اون ساعت از شرکت خارج شدید؟
دهنم از تعجب باز مونده بود!
- من ... من ...
آرسام اخمی کرد و کنار احسان ایستاد.
- چرا آراسب به این زودی شما رو انتخاب کرد؟ دلیل اومدن شما به شرکت چی بود؟
قطره اشکی از ترس روی گونه ام سرازیر شد. نگاهی به آقا و خانوم فرهودی کردم. نگاهشون تغییر کرده بود! قدمی به عقب برداشتم که روی نیمکت افتادم.
- جواب سوال ما سکوت نیست خانوم!
سرمو زیر انداختم.
- من متهم نیستم.

@romangram_com