#آیه_پارت_87

خانوم فرهودی از جاش بلند شد و به پرستار نزدیک شد. دستشو روی شانه ی پرستار گذاشت و به طرف ما برگشت و با اخمی نگاهشو به من و آرسام دوخت.
- هر دوتون برید تو حیاط بیمارستان. همین حالا.
از جذبه ی نگاهش سرمو زیر انداختم که خانوم فرهودی با پرستار از کنار ما رد شدند. با رفتن اون ها باز نگاهمو به آرسام دوختم. خواستم چیزی بگم که آقای فرهودی گفت:
- شنیدید که چی امر کردند. هر دوتون حیاط بیمارستان.
آرسام بدون حرفی به راه افتاد که آقای فرهودی نگاهی به من کرد و اشاره کرد تو هم همین طور. آهی کشیدم و با اون ها به حیاط بیمارستان رفتم. روی صندلی نشستم و به بخت بدم نالیدم.
اول که شهاب رو وارد زندگیم کردند. بعد شناسنامم رو سیاه کردند. بعد آراسب رو آوردند. حالا دیگه یکی که حتی منو نمی شناسه قصد جونمو داره. نگاهی به آرسام کردم که در حال حرف زدن با پدرش بود. سرمو تکون دادم. حالا هم باید برم خونه کسی که اسمش اشتباه توی شناسنامه ام حک شده. نگاهی به آسمون کردم. خدا خودت بگو ادامه اش چی می شه؟
- خب! حالا به من بگید چی به چیه؟
با صدای خانوم فرهودی از فکر بیرون اومدم و از روی صندلی بلند شدم. خانوم فرهودی لبخندی زد.
- بشین دخترم راحت باش.
و با اخمی به طرف آرسام برگشت.
- بار آخرت باشه صداتو روی یک خانوم بلند می کنی.
آرسام دستی بین موهاش کشید و سرشو زیر انداخت. خانوم فرهودی کنارم نشست و نگاهی به آرسام کرد.
- بعداً معذرت خواهی می کنی. حالا به من بگو این اتفاق ها چیه داره میفته؟
آرسام آهی کشید.
- من که گفتم مامان جان من از چیزی خبر ندارم. احسان و آراسب خبر دارن.
- اگه خبر نداری پس تو از کجا می دونی که احسان و آراسب خبر دارن؟!
- مامان!
خانوم فرهودی اخمی کرد.
- آرسام ازت سوالی پرسیدم درست جواب منو بده.
- چی بگم مامان وقتی چیزی نمی دونم!
خانوم فرهودی نگاهی به شوهرش کرد و از جاش بلند شد و رو به روی آرسام ایستاد.
- چیزی نمی دونی که برادرت تو بیمارستان افتاده و تا حد مرگ زدنش؟! چیزی نمی دونی که می گی این دختر جونش در خطره و باید بیاد پیش ما که واسش غریبه ایم و حتی چیزی از ما نمی دونه بمونه؟! تو چیزی نمی دونی که احسان و آراسب می دونن؟! چیزی نمی دونی پس این ها چیه که می دونی؟
ابروهام بالا رفته بود و نگاهم به آرسام و مادرش بود. حق با خانوم فرهودی بود. این همه چیز می دونه اما می گه نمی دونم! آرسام نگاهشو به مادرش دوخت و گفت:
- مامان!
- آرسام من پسرم روی تخت بیمارستانه. چیزی رو داری پنهون می کنی؟
صداش پر از غم بود. با ناراحتی نگاهمو به خانوم فرهودی دوختم که اشک می ریخت. خواستم از جام بلند شم و به طرفش برم که آقای فرهودی همسرشو در آغوش گرفت و با اخمی به آرسام که غمگین سرشو به زیر انداخته بود نگاه کرد و گفت:
- برو به احسان بگو بیاد.

@romangram_com