#آیه_پارت_85
آرسام با لبخندی کنار مادرش نشست، اما اون لبخند به اخمی تبدیل شد و گفت:
- چون باید به پلیس بگه چه اتفاقی افتاده.
- ولی من اصلا قیافه شون رو ندیدم!
- ولی اون ها شما رو دیدن. شما فقط می تونید بگید که چی دیدید.
سرمو تکون دادم که خانوم فرهودی نگاهی به من انداخت و رو به آرسام گفت:
- چه کاریه خسته است. بذار فردا میاد به پلیس می گه.
آرسام نگاهی به من کرد و گفت:
- نه نمی شه.
خانوم فرهودی اخمی کرد که آقای فرهودی رو به او گفت:
- پسر درست حرف بزن ببینم چه خبره؟
آرسام دست به سینه نشست و نفسشو بیرون داد.
- ایشون نمی تونن تنها باشن.
اخمی کردم.
- یعنی چی؟
خانوم فرهودی مشتی به بازوی او زد که آرسام اخمی کرد.
- ای بابا، مادر من چرا می زنی؟!
- درست حرف بزن ببینم چه خبره؟!
- خوب ممکنه جونش در خطر باشه! برای همین دارم می گم اون هایی که آراسب رو زدن هر کسی که بودن آیه خانوم رو دیدن. اون ها فکر می کنن که ایشون هم اون ها رو دیده. برای همین می گم که نمی تونن برن خونه.
با تعجب نگاهش کردم که آقای فرهودی رو به آرسام گفت:
- کیا؟
- پدر من، من چه می دونم! فقط زنگ زدند تهدید کردند. برای همین احسان گفت که اجازه ندم تنهایی جایی برن.
روی صندلی وا رفتم. نگاهمو به آرسام دوختم.
- احسان کیه؟
- پسر عمومه و پلیسه. اون به من گفت نذارم تنها باشید.
لبمو با دندون گزیدم.
- پس حالا من باید کجا برم؟ نمی تونم که همه جا با شما باشم!
- خب میای خونه ما.
@romangram_com