#آیه_پارت_83

با آوردن اسمم زن و مردی که کنارش ایستاده بودند نگاهشون رو به من دوختند. چشمان زن مثل ابر بهار می بارید و در آغوش مرد قرار گرفته بود. من هم آغوش گرم می خواستم. آغوش عزیز رو می خواستم. آرسام به من که خیره نگاهش می کردم نزدیک شد و جلوی پام نشست. هنوز دستم زیر روسریم بود و پلاکمو لمس می کردم. نگاهمو به آرسام دوختم. چشماش قرمز بود.
- آیه خانوم چی شده شما می دونید؟!
نگاهش کردم، نمی دونم توی صورتش دنبال چی می گشتم. دنبال یک آشنا! دنبال یک چیز مشترک! اما چی بود نمی دونستم! فقط می دونستم که دارم دنبالش می گردم. آرسام کلافه دستی توی موهاش کشید و عصبی گفت:
- آیه خانوم چه بلایی سر آراسب اومده؟!
با آوردن اسم آراسب چانه ام لرزید. تنم لرزید باز هم اشکام سرازیر شد. صورت خونین آراسب جلوی چشمام قرار گرفت.
- آراسب ... آراسب رو داشتن می زدند. اون، اون فقط ناله می کرد. اونو داشتن می کشتن. داشت از سرش خون می ریخت.
هق هق گریه ام بالا رفت که مادش هم با من شروع به گریه کرد که ادامه دادم.
- آراسب، آراسب خونی بود. سرش خونی بود، صورتش خونی بود.
دستامو بالا آوردم و نگاهمو به اون ها دوختم. خون های آراسب خشک شده روی دست هام بود. آرسام با دیدن دستم عصبی بلند شد که صورتمو بین دستام پنهون کردم. گریه ام بلندتر شد و گفتم:
- من ... من... نمی خواستم ... این طور ... من فقط برای ...
گریه اجازه حرف زدن رو به من نداد. نمی تونم صورت خونین آراسب رو فراموش کنم، نمی تونم. با قرار گرفتن دستی روی شانه ام دستمو از روی صورتم کنار زدم که در آغوش امنی جای گرفتم. آغوش امنی که بوی مادر رو می داد. مادری که حالا فرزندش توی اتاق عمل بود. گریه ام به سکسکه تبدیل شده بود که پرستاری از همون اتاق بیرون اومد.
با دیدن پرستار همه به طرفش رفتیم که دو قدم به عقب رفت! همه منتظر به پرستار چشم دوخته بودیم که چیزی بگه. اما او با اخمی به ما نگاه می کرد. آرسام با عصبانیت رو به پرستار گفت:
- می خواید همین طور فقط ما رو نگاه کنید؟!
پرستار قدمی جلو اومد که باز آرسام رو به پرستار گفت:
- خانوم برادرم ...
پرستار وسط حرفش پرید.
- آقای محترم، دکتر خودشون میان وضعیت بیمار و شرح میدن.
و بدون حرفی از کنار ما گذشت. آرسام عصبی دستی توی موهاش کشید که پدرش دستشو روی شانه اش گذاشت.
- آرسام آروم باش.
آرسام نگاهی به پدرش کرد.
- باعث بانی این کار رو زنده نمی گذارم بابا.
آقای فرهودی اخمی کرد و اشاره ای به مادرش کرد. با آمدن دکتر باز به طرفش رفتیم. دکتر لبخندی از خستگی زد که خانوم فرهودی با گریه ی خوشحالی روی صندلی نشست. آقای فرهودی جلو رفت و گفت:
- فرزام! پسرم آراسب؟
دکتر دستی روی شانه ی آقای فرهودی گذاشت.
- حالش خوبه عموجون. خطری تهدیدش نمی کنه.
آقای فرهودی دکتر رو در آغوش گرفت. نفس راحتی کشیدم و نگاهی به آرسام کردم که با دکتر به انتهای راهرو می رفتند. کنار خانوم فرهودی نشستم. نگاهش کردم که با چشمان به اشک نشسته اش نگاهم کرد. چشماش هم مثل آراسب خاکستری بود و مثل چشمان آراسب آشنا بود. دستمو توی دستش گرفت که لبخندی زدم و گفتم:
- اون خوبه. خیالتون راحت باشه.

@romangram_com