#آیه_پارت_82
- آقا ... آقا خوبید؟
مرد سرشو برگردوند با دیدن صورتش ضربان قلبم کند شد. دست هام شروع به لرزیدن کرد. اشک توی چشمام جمع شد.
- آراسب!
آراسب انگار صدامو شناخت ناله ی خفه ای کرد. اشکم روی گونه ام ریخت. نه، نه این آراسب نبود! صدای ناله اش بیشتر شد که هق هق گریه ام بالا رفت.
- آراسب!
صدایی نداد! کتشو گرفتم و تکونش دادم که ناله ای کرد. از سرش خون میومد با گریه گفتم:
- بیدار شو بگو چی کار کنم؟ آراسب!
صدای خفه اش رو شنیدم که گفت:
- را ... نن ... دگ ... ی ... ب... یم ... ارس ... تا ... ن.
- آره، آره راست میگی! باید بریم بیمارستان.
از جام بلند شدم اشک هامو پاک کردم. کلید روی ماشین بود. در عقب ماشینو باز کردم به طرف آراسب که روی زمین افتاده بود برگشتم روش خم شدم.
- آراسب بلند شو بیا سوار شو.
چشماش رو نیمه باز کرد اما دوباره بست. با ترس تکونش دادم.
- آراسب!
ناله ای کرد روی زمین نشستم و گریه رو سر دادم.
- آخه دیوونه من نمی تونم بلندت کنم. بلند شو آراسب تو رو خدا بلند شو.
اما حرفی جز ناله نمی زد. نگاهی به آراسب کردم که تکون نمی خورد. آیه بلندش کن. فعلاً فکر این که نمی تونی بهش دست بزنی رو نکن. اون حالش بده داره می میره. سکوت پارکینگ، رو صدای ناله ی آراسب و گریه من می شکست. اشکامو پاک کردم و دست لرزونم رو جلو بردم و با هر سختی که بود بلندش کردم و سوار ماشین شدیم. اشک هام همون طور سرازیر می شد. دستام از خون آراسب رنگین بود. پشت فرمون نشستم و ماشینو روشن کردم. هق هق گریه ام سکوت ماشینو می شکست. دعا می کردم بلایی سرش نیاد.
- خدایا نجاتش بده نذار چیزیش بشه.
گریه می کردم. به بیمارستان که رسیدیم پیاده شدم و با گریه وارد بخش شدم به پرستاری که اون جا بود گفتم:
- خانوم، خانوم حالش بده. تو رو خدا بیاید حالش بده.
- آروم باش عزیزم!
فریادی کشیدم.
- خانوم اون داره می میره! شما حرف از آرومی می زنید؟
با فریاد من دکتری جلو اومد که بدون اون که نگاهش کنم کتشو گرفتم و اونو به طرف ماشین بردم. در عقب رو باز کردم. دکتر با دیدن آراسب که خونین عقب افتاده بود چیزی گفت که نفهمیدم، فقط به آراسب نگاه می کردم که صورتش از خون سرخ شده بود. اونو روی برانکار گذاشتند. بی صدا همراه برانکار می رفتم که دستی اجازه جلو رفتن رو به من نداد. خیسی اشکو بار دیگه روی گونه ام احساس کردم. دیگه توان ایستادن نداشتم. نگاهی به پرستار کردم که دهنش تکون می خورد اما صداشو نمی شنیدم. منو به کنار صندلی برد و روی اون نشوند. چیزی گفت و دوان دوان دور شد که نگاهمو باز به طرف دری که آراسب در اون بود برگردوندم. دستمو به طرف گردنبند بردم و چشمامو بستم.
****
چشمام بسته بود و دستم هنوز زیر روسری و در حال لمس کردن گردنبند بود. دعایی زیر لب زمزمه می کردم. صورت خونین آراسب از جلو چشمام دور نمی شد. دستام می لرزید لرزشی که از دیدن آراسب در اون حال به من دست داده بود. باز هم اشک روی گونه ام سرازیر شد که با شنیدن قدم هایی که نزدیک می شدند چشمامو باز کردم. نگاهم به آرسام افتاد و باز اشکام سرازیر شد. آرسام با دیدنم تعجب کرد.
- آیه خانوم!
@romangram_com