#آیه_پارت_80
روی مبل نشستم و نگاهمو به دیوار دوختم و در دل گفتم خبر نداری مهری، منم دیگه رفتنی شدم. یک ماه دیگه شاید هیچ وقت نبینمت هیچ وقت.
آهی کشیدم.
- پس چرا بر نمی گردی؟!
- چی بگم وا...؟ این خاله ی آرش افتاده رو تخت بیمارستان باید این جا باشیم تا حالش خوب بشه. پیرزن خرفت نمی میره!
- وا! مهری چی داری می گی؟ واسه خودت خوب نیست درباره مردم این طور صحبت می کنی.
مهری خنده ای کرد.
- کوفت، به مریضی مردم می خندی؟! بعد دعا می کنی زودتر بمیره!
صدای خنده هاش بیشتر و بلندتر شد.
- ای زهرمار نگیری آیه کلی خندیدم. آخه این پیرزن سنش از جد منم زیادتره! عمر نوح داره لامصب!
خنده ای کردم.
- زشته یکی می شنوه.
- نه بابا تو دستشوییم، کی می خواد بشنوه؟!
خنده ام بلندتر شد.
- اون جا چی کار می کنی؟!
- خب دارم با تو صحبت می کنم.
- جای دیگه ای نبود؟
- لیاقت تو همین جاهاست.
- مهری قطع می کنم ها!
- ایـــــــــش، بی جنبه! چه خبر از علی و لیلاجون، همه خوبن؟
- آره سلام دارن. علی که دلش برات تنگ شده می گه "مهری نیست نمی دونم با کی کل کل کنم؟"
مهری خنده ای کرد.
- الهی فداش بشم. منم دلم کل کل با علی رو می خواد.
- دیوونه، آرش چطوره؟
- اونم خوبه. همه اش می گه "کاش نمی اومدیم الان اون جا بودیم."
- حق داره دیگه. این خاله ی پیرش کی می خواد بمیره راحتمون کنه؟
مهری خنده ای کرد.
- خجالت بکش آیه. آرزوی مرگ یک انسان پیر و خرفت رو داری؟!
@romangram_com