#آیه_پارت_79

سرمو زیر انداختم.
- با یکی از دوستام درس می خوندیم، برای همین دیر شد.
آهی کشیدم. دیگه خجالت می کشیدم با این دروغ ها به چشماش نگاه کنم. دستشو روی شانه ام گذاشت.
- خسته ای، برو استراحت کن.
- پس علی کجاست؟!
لیلا جون همون طور که منو به طرف خونه هل می داد گفت:
- از بس غیرتی شد که آیه چرا دیر کرده، خوابش برد.
خنده ای کرد و وارد خونه شدم. صدای خوب بخوابی رو از پشت در شنیدم و در رو بستم. همون جا پشت در نشستم و زانوهامو ب*غ*ل کردم. چشمامو روی هم گذاشتم. فقط این جا راحت بودم این جا آروم بودم. بوی گل یاس رو مهمون ریه هام کردم. در دل نالیدم از این که چرا آراسب به حرفام گوش نکرد. از این که چرا آقاجون به جای من تصمیم می گیره. از این که چرا قوی نیستم. از خودم گله داشتم. از جام بلند شدم و کنار حوض ایستادم. با آب سرد وضو گرفتم و همون جا به نماز ایستادم. همون طور که با خدای خودم راز و نیاز می کردم اشک هام هم روی گونه ام سرازیر می شد. نمی دونم چقدر گذشته بود که با خدا راز و نیاز می کردم ولی هر چقدر که بود دیگه آروم بودم. آرومه آروم. لبخندی روی لبم نشست. کنار حوض نشستم. خدا رو شکر نمازهای قضامو هم خوندم. چقدر این روزها از خدا دور شده بودم. ولی حالا احساس نزدیکی می کردم. روی تختی که کنار حوض گذاشته بودم و روی اون فرش انداخته بودم دراز کشیدم و نگاهمو به ستاره ها دوختم و چشم هامو بستم.
****
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نگاهمو به باغچه دوختم. از کارم راضی بودم. موهامو پشت گوشم بردم به داخل برگشتم. نگاهی به ساعت کردم. نه، نه نباید به برگشتنم به شرکت فکر کنم. چشمامو از ساعت گرفتم و به آشپزخونه رفتم. شیرینی که روی میز بود رو در دهانم گذاشتم و باز نگاهمو به ساعت دوختم که سریع نگاهمو گرفتم. نه نمیرم. چطور اون گفت میام اما نیومد من هم نمیرم، برنمی گردم. مثل دیوونه ها با خودم حرف می زدم که صدای زنگ تلفن منو از جا پروند. دستمو روی قلبم گذاشتم که تند می زد و جواب تلفن رو دادم.
- آیـــــــــــــه!
با صدای جیغ مهری لبخندی روی لبم قرار گرفت و گوشیو از گوشم فاصله دادم.
- دلــــــــــم واست تنگ شده آیه.
خنده ای کردم.
- حنجره ات پاره نشد اون وقت؟
- خاک بر سرت که لیاقت نداری!
- دل منم واست تنگ شده مهری.
- وظیفه اون دل خرابته که، دل تنگم باشه.
خنده ای کردم.
- به همین خیال باش.
- چه خبر؟ بی من خوش می گذرونید؟
یاد روزهام افتادم و پوزخندی زدم.
- اصلاً! جای شماها خیلی خالیه.
- خودمم می دونم.
- کی برمی گردی؟
مهری آهی کشید.
باور کن اوایل که می اومدم این جا دوست نداشتم برگردم ولی حالا که تو هستی، علی و لیلاجون هستند دوست دارم زودتر بیام.

@romangram_com