#آیه_پارت_78
- شما با آقا آراسب فامیلید؟
با صداش از جا پریدم.
- ببخشید. ترسوندمت دخترم.
لبخندی زدم.
- خواهش می کنم. چی گفتید متوجه نشدم؟
- گفتم نسبتی با آقا آراسب دارید؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه چطور؟!
مش سلیمون لبخندی زد.
- آخه خیلی صمیمی هستید. اون طور که دیروز با عجله آقای مهندس اومدن گفتن شما کجا رفتید شک کردم که شاید ...
وسط حرفش پریدم.
- نه، نه. هیچ نسبتی نداریم من اصلاً ایشون رو نمی شناسم.
- ولی خیلی صمیمی هستید؟!
با حرصی لبمو گزیدم.
- بله ایشون خیلی صمیمی هستند.
با اومدن تاکسی سوار شدم. اگه حالا آراسب جلو چشمام بود مطمئن بودم خودم می کشتمش. آخه مرد حسابی خیلی وقت نیست همدیگر رو می شناسیم این جوری برخورد می کنی؟ اما چرا خیلی وقته، فقط دو روزه.
ای خدا این پسر از کجا توی زندگی من اومده. صورتمو بین چادرم گرفتم. ای خدا چرا نیومد؟ من یک ماه بیشتر وقت ندارم فقط یک ماه. آراسب کجایی تو گفتی میام. پس چرا نیومدی تا من رو از این مشکل آزاد کنی!
- خانوم رسیدیم.
سرمو از بین چادر بیرون آوردم که راننده با تعجب نگاهم کرد.
- خانوم اتفاقی افتاده؟
می خواستم سرمو تکون بدم، بگم آره زندگی بد کرده باهام ولی به جاش اخمی کردم. دیگه نمی خواستم کسی به این زودی ها خودی نشون بده. کرایه رو حساب کردم و بدون حرفی پیاده شدم و به طرف خونه به راه افتادم. خسته بودم نیاز به جایی داشتم که آروم بشم، آرومه آروم.
کلیدو توی در انداختم که با صدای لیلاجون به طرفش برگشتم.
- آیه!
لبخند خسته ای زدم.
- سلام لیلاجون.
جواب لبخندمو با لبخندی داد.
- دیر کردی عزیزم! اگه از این دیرتر می اومدی علی خونه رو، رو سرم خراب می کرد.
@romangram_com