#آیه_پارت_77

- شناسنامه من نمی دو ...
- آراســـــــب عجله کن زنگ زدن که گرفتن، باید بریم.
چشمان آراسب برقی زد و با سرعت به طرف آرسام رفت. نگاهش کردم. باز داشت می رفت. باز حرفمو کامل نگفته بودم و داشت می رفت.
- آقا آراسب.
مکثی کرد و به طرفم برگشت. نمی دونم تو نگاهم چه چیزی دید که گفت:
- آخر وقت منتظرم باش میام.
با تکون دادن سرم قطره اشکی از چشمام چکید که آراسب بی حرکت ایستاد.
- آراســـــب کجا موندی؟
آراسب به طرف آرسام نگاه کرد و به طرفم برگشت.
- منتظرم باش میام.
رفتنش رو نگاه کردم. می مونم، می مونم تا بیای. روی صندلی نشستم و به جای خالیش خیره شدم . سرمو بین دست هام گرفتم. صدای آقا جون توی سرم تکرار شد. "یک ماه دیگه آماده باش."
یعنی تو همین یک ماه باید آماده باشم! ولی من تازه داشتم زندگی می کردم! تازه داشتم رنگ خوشبختی رو می دیدم! تازه برای خودم دوستایی پیدا کرده بودم. خیسی قطره اشکو روی دستم احساس کردم. لبخند تلخی زدم. آره شاد بودم اگر شناسنامه ام رنگی نمی شد! اگر شهابی نبود! و خیلی اگرهای دیگه. ولی باز هم شاد بودم. اما خسته ام خسته از ...
- دخترم نمی خوای بری؟
نگاهمو بالا آوردم و به مش سلیمون سرایدار نگاه کردم. مگه چند ساعت گذشته بود که باید می رفتم؟! نگاهی به ساعت کردم. هفت بود با تعجب نگاهی به مش سلیمون کردم.
- چه زود گذشت!
لبخند پدرانه ای زد.
- کجا زود گذشت دخترم! شاید اولین روزت بوده این قدر تو کار غرق بودی اصلاً متوجه نشدی!
سرمو تکون دادم.
- بله حق با شماست.
نگاهی به در بسته ی اتاق آراسب کردم و آهی کشیدم.
- آقای فرهودی نیومدن؟
مش سلیمون نگاهمو دنبال کرد و گفت:
- نه دخترم. انگار کار مهمی داشتن چون با آقا آرسام خیلی عجله داشتند.
از جام بلند شدم و آهی کشیدم. ولی کار من مهم تر بود! کار من به زندگیم بستگی داشت! خودش گفت میام! اما نیومد!
غمگین از شرکت خارج شدم که با صدای مش سلیمون ایستادم و به طرفش برگشتم.
- دخترم صبر کن زنگ بزنم تاکسی تلفنی بیاد این وقت شب ماشین گیرت نمیاد.
سرمو تکون دادم و تکیه ام رو به دیوار دادم. آراسب نیومده بود. قولی که داده بود رو فراموش کرده بود! نگاهی به خیابون خالی کردم و پوزخندی زدم. هیچ کس رو حرفش نبود هیچ کس.

@romangram_com