#آیه_پارت_76
- ببخشید سرم گرم تایپ کردن بود.
- بله مشخصه.
نگاهی به هر دو کردم که هنوز رو به روم ایستاده بودند.
- نمی خواید چیزی بگید؟!
- مثلاً چه چیزی؟!
با دهانی باز نگاهشون کردم که آرسام سرشو با تأسف برای آراسب تکون داد و از پله هایی که آخر راهرو قرار داشت پایین رفت. به طرف آراسب برگشتم.
- مگه صدام نمی کردید؟!
- خب آره!
- خب؟!
- آهــــان تایپ کردی؟
سرمو تکون دادم.
- بله فقط پرینتش مونده.
- باشه پس پرینتش کن بیارش برای من. اما حالا می خوام برم بیرون کار دارم. هر کس زنگ زد می دونی که باید چی کار کنی؟
- بله.
لبخندی زد و سرشو تکون داد و از میز فاصله گرفت که از جام بلند شدم.
- آقا آراسب.
به طرفم برگشت و نگاهم کرد. سرمو زیر انداختم. باید می گفتم. وقتم کم بود. باید می گفتم.
- چیزی شده؟!
سرمو بالا گرفتم و خیره به نگاه خاکستریش شدم. غمی دلمو چنگ می زد احساس خفگی می کردم.
- ش ... شناس ... نامه ام.
- آره، آره تو ماشین گذاشتم یادم رفت بهت بدم.
با ناراحتی نگاهش کردم.
- آقا آراسب من باید حقیقتی رو به شما بگم.
آراسب با ابروی بالا رفته نگاهم کرد.
- حقیقت! چه حقیقتی؟
آهی کشیدم. نمی دونم چرا دلم پر از غم شده بودم. صدای آقا جون و عزیز تو سرم تکرار شد. غمگین تو نگاهش خیره شدم که با تعجب نگاهم کرد. نگران قدمی به جلو اومد.
- آیه چیزی شده؟ چه حقیقتی؟
@romangram_com