#آیه_پارت_75
- سلام.
- س ... سلام آقا جون خوب هستید!
- ممنون. زنگ زدم که بگم آقای سالاری رفتند مسافرت.
- بله خودشون بهم گفتند!
- ببین دختر، آقای شیدایی گفتن بهتره هر چه زودتر شماها عقد کنید.
نفسم توی سینه حبس شد عقد! ولی آقا جون اجازه فکر زیادی رو نداد و گفت:
- با درس خودندن تو مشکلی ندارن. حالا عقد می کنید بعد از اتمام درست عروسی می گیرید.
بغض بزرگی به گلوم چنگ انداخت. لبمو به دندون گرفتم تا از ریختن اشک هام جلوگیری کنم.
- تا یک ماه دیگه، که ما از سفر برمی گردیم خودت رو آماده کن.
قطره اشک مزاحم از چشمام چکید که صدای مهربون عزیز توی گوشی پیچید.
- آیه عزیزم.
قطره اشک رو از گونه ام پاک کردم که باز صداش توی گوشی پیچید.
- دخترم!
- عزیز؟ دلم برای آغوشت تنگ شده عزیز.
صدای پر از غم عزیز در گوشی پیچید.
- دخترم من ...
- می دونم عزیز می دونم. باید برم صدام می زنند.
آهی کشید.
- مواظب خودت باش آیه ناامید نباش.
پوزخندی زدم!
- دوستت دارم عزیز.
بدون حرفی گوشیو قطع کردم. سرمو روی میز گذاشتم. دیگه امیدی نبود هیچ امیدی نبود.
آهی کشیدم باید هر چه زودتر کار شناسنامه ام رو درست می کردم. غم بزرگی در دلم نشسته بود. نگاهی به کیبورد کردم و آخرین کلمه رو تایپ کردم که آراسب و آرسام رو به روم ایستادن با ترس نگاهی به هر دوی اون ها کردم که با لبخند پهن و دندون نما نگاهم می کردند با تعجب به هردو گفتم:
- چرا این طور لبخند می زنید؟!
آرسام لبخندی زد که آراسب خنده ای کرد و گفت:
- آخه یک ساعته داریم صدات می زنیم اصلاً حواست نیست؟!
دستی به پیشونیم کشیدم و با ناراحتی نفسمو بیرون دادم.
@romangram_com