#آیه_پارت_74

سرمو تکون دادم که گفت:
- این رو تایپ کنی بهت بستنی میدم.
لبخندی روی لبم نشست که خنده ای کرد اما زود خنده اش رو قورت داد و اخمی کرد.
- نبینم به کسی چیزی بگی ها. این بستنی هم دارم میدم برای اون هلوهایی که بهم دادی و قبول کردی منشی من بشی.
با همون لبخند به طرف در رفتم که با یاد آوری شناسنامه ام به طرفش برگشتم.
- آقای فرهودی؟
با اخمی نگاهم کرد که لبمو به دندون گرفتم.
- آقای فرهودی شنا ...
وسط حرفم پرید و گفت:
- آقای فرهودی بابامه. من آراسب هستم!
با دهانی باز نگاهش کردم و گفتم.
- خب چه فرقی می کنه؟
- فرقش این جاست که اون بابامه من منم!
لبخندی زدم.
- خب آقا آراسب.
آراسب ابروش رو بالا انداخت.
- فقط آراسب.
اخمی کردم.
- ولی این طور خیلی خودمونی می شه.
آراسب شانه ای بالا انداخت و تکیه اش رو به صندلی داد.
- به قول خودت چه فرقی می کنه، حالا آراسب باشه یا آقا؟
با گیجی نگاهش کردم که تقه ای به در خورد و بعد از اون آرسام وارد اتاق شد. نگاهش که به من افتاد لبخندی زد.
- اون تلفن خودشو کشت از بس زنگ خورد!
وای بلندی گفتم و از اتاق خارج شدم. خودمو به تلفن رسوندم. صدای خنده ی آرسام به گوشم رسید. لبخندی زدم و گوشیو جواب دادم. بعد از اون زنگ چند بار دیگر هم تلفن زنگ خورد. فکر نمی کردم که کار منشی گری اون قدر سخت باشه! داشتم ورقه ای که آراسب داده بود رو تایپ می کردم که یاد شناسنامه ام افتادم.
دستمو روی میز گذاشتم و به اون ها خیره شدم. که موبایلم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم. با دیدن شماره ی عزیز لبخندی روی لبام نشست. دلم براش تنگ شده بود. با هیجان دکمه پاسخ رو زدم.
- سلام عزیز جون. وای نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
ولی به جای صدای مهربون عزیز صدای پر از تحکم و پر غرور آقاجون در گوشی پیچید.

@romangram_com