#آیه_پارت_73
آرسام خنده ای کرد و خودشو روی صندلی انداخت. آراسب به او نزدیک شد و باز لگدی به پای آرسام زد و کنارش نشست.
- ببینم هنوز مهندس ها نیومدن؟
آرسام دست به سینه نشست و نگاهشو به من دوخت و لبخندی زد.
- نه. خودت بهشون گفتی که ساعت نه همه این جا باشن!
آراسب سرشو تکون داد که نگاهش به من که با دهانی باز و با تعجب به اون دو نگاه می کردم افتاد. از جاش بلند شد و به من نزدیک شد. کنارم ایستاد و به طرف آرسام برگشت.
- خب آرسام، این هم همون آیه هست که بهت گفتم.
نگاهشو با همون لبخند به من دوخت.
- آیه این هم بردار بزرگم آرسام، سرپرست مهندس ها.
نگاهی به آرسام کردم. یعنی این بردار شوهرم بود؟ لبخندی روی لبم نشست و سرمو براش تکون دادم.
- خوشبختم.
آرسام از جا پرید و رو به روم ایستاد که باز پشت آراسب سنگر گرفتم که آرسام به خنده افتاد.
- مرض. چرا مثل جن زده ها شدی امروز؟
- بابا می خواستم بگم منم خوشبختم آیه خانوم.
لبخندی زدم.
- خوب اون طورم می تونستید بگید.
آراسب خنده ای کرد.
- اون طور هیجانش کم تر بود.
هر دو خنده ای کردند که برای خودم فاتحه ای فرستادم. خدایا به دادم برسه که بین دو تا خل و چل گیر افتادم. آراسب من و به طرف میزم راهنمایی کرد و تمام کارهایی رو که باید انجام می دادم رو توضیح داد.
همون طور که آرسام گفته بود ساعت نه همه کارکنان وارد شدند. در اتاق آراسب که رو به روم بود باز بود و اونو در حال حرف زدن با تلفن می دیدم. دستمو زیر چانه ام زدم و نگاهمو به آراسب دوختم.
این اصلاً کاری هم می کنه؟ سنگینی نگاهمو احساس کرد که سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد. یک تای ابروش رو بالا داد. حرکتی به حالتم ندادم که لبخندی زد و با لب چیزی مثل حوصلت سر رفته گفت که سرمو تکون دادم که اشاره کرد وارد اتاقش بشم. از خدا خواسته وارد اتاق شدم که گفت:
- در رو هم ببند.
نگاهش کردم و در رو نصفه بستم که با تعجب نگاهم کرد.
- در رو ببند دیگه!
سرمو زیر انداختم.
- این طور راحت ترم.
با تعجب نگاهم کرد که اشاره کرد نزدیک بشم. شانه اش رو بالا انداخت و ورقه ای رو به طرفم گرفت.
- حالا که حوصله ات سر رفته این و برای من تایپ کن تا خیلی سر نره.
@romangram_com