#آیه_پارت_71
- نمی دونم. فقط می خواستم توی خونه میوه باشه. همین جا نگه دارید لطفاً.
آراسب نگاهی به اطراف کرد.
- این جا؟
- آره، همین جا. تو این کوچه خونمه.
ماشینو نگه داشت و به طرفم برگشت.
- خوب چه کاریه بذار می رسونمت در خونه!
از ماشین پیاده شدم که اون هم پیاده شد و در عقب رو باز کرد.
- دوست دارم تا خونه پیاده برم.
سرشو با لبخندی تکون داد و کیسه های میوه رو به دستم داد که کیسه ی هلو رو به طرفش گرفتم.
- این واسه ی شما.
آراسب خنده ای کرد و کیسه رو از دستم گرفت و گفت:
- من کلاً بی تعارفم.
لبخندی زدم.
- مشخصه. خداحافظ.
قدمی به عقب برگشتم و پشتمو به آراسب کردم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صداش رو شنیدم.
- آیه خانوم؟
به طرفش برگشتم که هلویی در دستش بود و نگاهش به من.
- فردا که میاید؟
سرمو تکون دادم که خنده ای کرد و گازی به هلو زد.
- فردا که کلاس نداری؟
- فردا، نه کلاس ندارم.
- پس هشت شرکت باشید و برنامه کلاس هات رو هم بیار.
سرمو تکون دادم که سوار ماشین شد و من هم وارد کوچه شدم. با بوقی دور شدنش رو احساس کردم. چهره اش خیلی برام آشنا بود. آهی کشیدم، رفته بودم برای چه کاری و دارم چه کاری می کنم! کنار در خونه ایستادم و کلیدو توی در انداختم.
با باز شدن در بوی گل یاس به مشامم رسید بوی خیسی حیاط. وارد شدم با دیدن حیاط خیس ممنون علی شدم. همون طور که خواسته بودم کارها رو انجام داده بود.
چادر و روسریمو انداختم روی زمین و خودمو به حوض رسوندم. آب یخ رو به صورتم زدم و کنار حوض نشستم. دارم چی کار می کنم چشمامو بستم که نگاه شادش توی نگاهم جون گرفت و لبخندی روی لبم نشست.
- دیوونه بود یا بچه؟
*******
@romangram_com