#آیه_پارت_70
- منم که می شناسی. آراسب فرهودی.
نگاهی بهش کردم. آه، اگه نمی شناختمت بهتر می شد. نگاهی به کلاسور توی دستم کردم که با تعجب به طرفش برگشتم.
- من نمی تونم منشیتون باشم!
آراسب با تعجب به طرفم برگشت.
- چرا؟!
- آخه من دانشگاه دارم این طور که معلومه شما منشی تمام وقت می خواید!
آراسب نفسشو به بیرون فوت کرد.
- دختر چرا آدمو سکته میدی؟ این که کاری نداره می تونی وقت کلاس هات رو به من بگی هر وقت کلاس داشتی نیای.
باید درباره ی شناسنامه بهش می گفتم. باید دلیلم رو می گفتم. اومدم حرفی بزنم که به طرفم برگشت.
- خب، خیلی تو خیابون دور زدم آدرستو می گی؟
با ناراختی نگاهش کردم و گفتم:
- اگه می شه همین جا نگه دارید من خودم می رم.
- حرفشم نزن تو رو خدا. تعارفم نکن که اصلاً تعارفی نیستم.
سرمو تکون دادم و توی دلم گفتم تعارفی نیستی که اجازه نمیدی حرفی بزنم! سرمو به طرفش برگردوندم و آدرسو دادم.
سکوتی ماشین رو در بر گرفته بود که نگاهم به آراسب افتاد که تکون می خورد. یک تای ابرومو بالا دادم که باز هم تکون خورد. کلافه دستی بین موهاش کشید. شانه ای بالا انداختم که باز هم تکون خورد با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
به طرفم برگشت و لبخندی زد.
- فکر کردم اصلاً نمی پرسی!
- حالا که پرسیدم چیزی شده؟
چشماش درخشید و مظلومانه نگاهم کرد.
- من چشمم اون هلوی توی پاکتو گرفته. می شه یکی بدی من بخورم؟
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و پقی زدم زیر خنده. به خاطر یک هلو چه مظلوم شده بود! به طرف پاکت ها که پشت گذاشته بود خم شدم و دو تا هلو در آوردم و به دستش دادم. با علاقه اون هلو رو خورد که دهنم آب افتاد. اولین هلو رو که تموم کرد هلوی دیگه رو به دستش دادم که با لبخندی گرفت و گفت:
- تو نمی خوری خیلی شیرینه ها؟!
لبخندی زدم و به رو به رو خیره شدم.
- اهل میوه خوردن نیستم.
- جداً! پس چرا میوه خریدی؟
- شانه ای بالا انداختم.
@romangram_com