#آیه_پارت_69
با همون مظلومیت نگاهم کرد.
- قبول کن. من واقعاً محتاجم.
نمی دونستم چی بگم. چطور بهش می گفتم که من برای چیز دیگه ای اومدم. نگاهش کردم ولی حرف دیگه ای از دهنم خارج شد!
- قبوله. اما ...
باز هم وسط حرفم پرید و اجازه نداد.
- اِی، دستت درد نکنه.
موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و شماره شخصی رو گرفت و ماشینو به حرکت در آورد. با ترس نگاهش کردم. این واقعاً دیونه شده! آخه چه کسی موقع رانندگی با موبایل صحبت می کنه؟!
- آرسام تموم شد. هر کس برای مصاحبه اومده، بگو بره که منشی پیدا شد.
با لبخندی نگاهم کرد که با ترس به رو به رو نگاه کردم. با تعجب نگاهم کرد و به آرسامی که پشت تلفن بود گفت:
- آره مورد تأییده. تو نمی خواد غصه بخوری.
با ترس به ماشینی که از کنارمون با سرعت گذشت نگاه کردم که آراسب موبایل رو توی جیبش گذاشت.
- تو چرا رنگت پریده؟
نگاهش کردم و کمربندمو بستم.
- شما چرا این قدر بی احتیاط رانندگی می کنید!
- خیالت تخت. من دست فرمونم حرف نداره.
- بله بله، کاملاً مشخصه!
لبخند پهنی زد که تمام دندون هاش مشخص شد و نگاهشو به رو به رو دوخت. تو حال هوای خودم بودم که با صداش از جا پریدم.
- راســـــــــــتی؟
ای درد نگیری شوهر شناسنامه ای که زهره ام رو ترکوندی. نگاهش کردم که فرمون رو چرخوند.
- خودتو معرفی نکردی؟
یک تای ابرومو بالا دادم.
- یعنی شما به خاطر این ...
باز هم پرید وسط حرفم.
- می خواستم هیجانش رو زیاد کنم.
با اخمی نگاهش کردم. چند ماهه به دنیا اومده معلوم نیست؟ دست به سینه نشستم و گفتم:
- اسفندیاری هستم. آیه اسفندیاری.
سرشو تکون داد و گفت:
@romangram_com