#آیه_پارت_68
خواستم چیزی بگم که آراسب پاکت میوه ها رو از دستم گرفت و رو به همون زن گفت:
- شما بفرمایید. من حواسم به این دختر هست که دیگه از این حرفا نزنه. دختر به این جوونی حیفه.
زن سرشو با تأسف تکون داد و از خیابان رد شد. نگاهی به آراسب کردم که پاکت میوه ها رو روی صندلی عقب گذاشت و اشاره ای به من کرد.
- می خوای همین طور وسط خیابون بایستی! بیا سوار شو تا نرفتی زیر ماشین.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید و سوار شد. هاج و واج داشتم نگاهش می کردم که با بوق ماشین پشت سر ماشین آراسب با عجله سوار شدم.
با حرکت ماشین لبمو به دندون گرفتم من چرا سوار شدم! مگه چی کاره ام بود؟ سرمو تکون دادم چی می گی آیه اون شوهرته. چشمام از حرف توی دلم گرد شد. نــــــــــــــــه! این کجا شوهر منه؟ اون هیچ کاره ی منه. اون، اون ... نمی دونم ولی شوهرم نیست. دوباره لبمو به دندون گرفتم حالا چرا جلو نشستم؟!
- تـــــــــــو یهو کجا غیبت زد؟!
با صدای دادی که زد از جا پریدم و با ترس نگاهش کردم! با دیدن ترسم خنده ای کرد.
- ترسیدی؟!
سرمو تکون دادم که راست نشست و به رو به رو خیره شد. اخمی نشست بین ابروهاش.
- این کارا چه معنی داشت؟ اون چی بود؟
با تعجب نگاهش کردم که یاد شناسنامه افتادم یعنی فهمیده؟ نکنه فکر بدی درباره ی من کرده!
- وای، فکر بدی نکنید. به خدا اشتباه شده. من خودمم که دیدم شوکه شدم. اصلاً همچین دختری نیستم برای همین اومدم بهتون زنگ زدم که شما اجازه حرف ...
باز هم وسط حرفم پرید و لبخندی زد.
- نفس بکش، مگه دنبالت کردن؟ تو چرا فرم استخدام رو پر نکردی؟ وقتی ورقه خالی رو دیدم شوکه شدم! من دختری مثل تو رو برای شرکتم می خوام.
وا رفتم. این چی می گفت، من چی می گفتم! داشتم نگاهش می کردم که ادامه داد.
- پایین ساختمون بار داشتیم، باید برسیشون می کردم و می فرستادم انبار. وقتی اومدم بالا دیدم نیستی! بعدم فرمو دیدم که خالی بود!
به طرفم برگشت که من به جاش از ترس به جلو خیره شدم که تصادف نکنیم.
- ببینین خانوم، من واقعاً به منشی مثل شما احتیاج دارم. کسی که بتونم بهش اعتماد کنم. تو هم که ...
اشاره ای به چادر و سر و وضعم کرد، که اخمی کردم. دستپاچه شد.
- نه، نه. فکر بد نکن. خیلی از دخترها میان فقط برای خوش گذرونی. حالا چی می گی راضی هستی؟
نگاهشو به جلو دوخت که آهی کشیدم. سرمو زیر انداختم.
- ببینید آقای فرهودی من به دل ...
ماشینو گوشه ای نگه داشت و به طرفم برگشت با مظلومیت نگاهم کرد.
- حقوق خوبی میدم. من واقعاً به یک منشی نیاز دارم. می دونم می خوای بگی این همه منشی چرا گیر دادی به من؟ واقعاً خودمم نمی دونم! ولی من حالا سخت به یک منشی احتیاج دارم. فعلاً تو منشی من باش بعد اگر کسی اومد راحت می تونی بری.
چشماش برقی داشت که نمی دونستم چطور توصیفش کنم! آهی کشیدم.
- آقای فرهودی!
@romangram_com