#آیه_پارت_7
منظورش رو فهمیده بودم. باید قید تحصیل رو می زدم. سرمو تکون دادم. نگاهم رو به عزیز دوختم. عزیزم برای خودش جذبه ای داشت و ما ازش بی خبر بودیم!
- برو موهاتو خشک کن دخترم. سرما می خوری.
سرمو تکون دادم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم.
اتاق بالا فقط اتاق من بود. عزیز و آقا جون همیشه پایین بودن. بالا سه اتاق داشت که اتاق وسط که به طرف حیاط دید داشت مال من بود. لبخندی زدم و پریدم توی اتاق. از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم. دیگه تحمل سخت بود. جیغی از شادی کشیدم. با ذوق بالا و پایین پریدم. دور خودم چرخیدم. بار دیگه جیغی کشیدم.
- مــــــــمنونـــــــــم خــــــــــدا جونــــــــــــم.
****
نگاهی به سینی چایی که توی دستام بود کردم. سینی توی دستام می لرزید. صدای بگو بخند از پذیرایی به گوش می رسید. با ناراحتی بار دیگه نگاهی به سینی کردم و آه پر دردی کشیدم.
با صدای عزیز به خودم اومدم.
- آیه دخترم، چایی بیار.
چادرمو روی سرم درست کردم. با قدم های لرزون از آشپزخونه خارج شدم. نگاهی به جمع کردم. مادر و پدر شهاب نگاهشون به من بود. ولی نگاه شهاب به زیر. با نگرانی نگاهی به عزیز کردم که با لبخندی جوابمو داد. نگاهم رو برای دیدن آقا جون گردوندم که اول سالن سرجای سلطنتیش نشسته بود. اخمی کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به سینی دوختم.
همون طور که عزیز یادم داده بود، اول به بزرگ ترها تعارف کردم. به شهاب رسیدم.
خانم شیدایی با لبخند گفت:
- پسرم بردار دیگه.
آهی کشیدم. هیچ از صدای جیغ جیغوی این زن خوشم نمی اومد. خود شیفته بود و به تمام چیزهایی که داشت می نازید و فخر می فروخت.
شهاب سرشو بالا گرفت و نگاهی به من کرد. سینی رو جلوش گرفتم که لبخند شیطونی، روی لبم اومد. می
دونستم حالا چشمام از شیطنت داره برق می زنه. شهاب با تعجب یک تای ابروشو بالا داد. باز هم لبخندمو تکرار
کردم.
- بهتره چاییتون رو بردارین.
حرکتی نکرد، ولی بعد آروم دستشو به طرف استکان چایی دراز کرد، که استکان از سینی سر خورد. هر دو نگاهمون به استکان بود که به طرف پایین حرکت می کرد. استکان برعکس شد و صدای فریاد شهاب بالا رفت.
- وای ســـوختم.
از جاش بلند شد. چون سینی بالای سرش بود سرش محکم به سینی خورد.
- آخ ســـرم.
دستپاچه شدم که سینی از دستم افتاد رو پای شهاب. شهاب فریاد بلندتری کشید.
- آخ پــــــام.
جلوی دهنمو گرفته بودم. با اشک تمساحِ توی چشمام نگاهش کردم. صدای مامان شهاب که از تعجب بود، بلند شد.
- چی کار کردی دختر؟!
با صدایی که خودمم نمی دونستم چطور بغض دار شده بود، یک قدم به عقب برداشتم.
@romangram_com