#آیه_پارت_6
گونه اش رو ب*و*سیدم و سرمو تکون دادم که دستی به صورتم کشید.
- آماده شو بیا پایین. آقا جونت چند کلوم باهات صحبت کنه مادر.
نوازش گونه دستشو روی صورتم کشید و از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به در حموم کردم. با یک دوش سرحال می شدم. حولمو از روی صندلی برداشتم و به طرف حموم رفتم. سریع دوشی گرفتم. لباس ساده ای به رنگ آبی آسمونی پوشیدم. بدون اینکه خودم رو توی آینه نگاه کنم بیرون رفتم. آقا جون روی صندلی سلطنتی خودش که بالای اتاق پذیرایی بود نشسته بود. به قول عزیز: "آقا جونت روی تخت پادشاهی خودش نشسته. مثل خان مغول." با یاد آوری حرف عزیز لبخندی روی لبم قرار گرفت. نگاهی به آقا جون کردم. قیافه مهربونی داشت. موهای جو گندومی. ریش یک دست سفید. قیافه اش آرامش خاصی داشت. ولی نگاهش پر بود از غرور و تکبر. برعکس عزیز که هم نگاهش مهربون بود و هم صورتش. آقا جون تسبیحشو بین انگشتاش جا به جا کرد.
- سلام آقا جون.
با شنیدن صدای من نگاهش رو بالا گرفت و در نگاهم دوخت. سرشو تکون داد. اشاره ای به مبل کرد، که رو اون بشینم. نگاهی به عزیز کردم که لبخندی زد و سرشو تکون داد. روی مبل نشستم و نگاهم رو به انگشتای دستم دوختم.
- می دونم ماه بانو (عزیز) همه چیزو بهت گفته، ولی من هم بگم، فکر کنم خیالت راحت تر بشه.
بار دیگه تسبیحشو توی انگشتاش جا به جا کرد. نگاهی به عزیز کردم که با اخمی به آقاجون زل زده بود.
- شهاب رو که دیدی و شناختی. من از همه نظر قبولش دارم. پسر با خدا و با ایمانیه. توی مسجد همیشه می بینمش سر به زیرِ، سرش تو کار خودشه. فعلا که درسش تموم شده و داره توی شرکت آقای شیدایی، پدرش کار می کنه. امروز هم آقای شیدایی اومد مغازه، درباره ی تو صحبت کرد. برای نامزدیتون قراره بیان.
دستامو مشت کردم و نگاهم رو به زیر دوختم و چشمامو بستم.
- هر چی شما بگین آقا جون.
خواستم از جام بلند بشم که صدای آقا جون اجازه نداد و سرجام نشستم.
- امروز قراره بیان که نامزدی کنید. من هیچ برای نامزدی راضی نبودم. می خواستم عقد و عروسی با هم باشه ولی شماها، بچه های امروزی هستین. برای همین بهتره همدیگر رو بشناسین و بعد عقد و عروسیو راه میندازیم.
آهی کشیدم. مگه چاره ای جز قبولی داشتم.
- بله آقا جون هر چی شما صلاح می دونین.
بار دیگه از جام بلند شدم.
- با اجازه خسته ام.
آقا جون سرشو تکون داد.
بلند شدم و به طرف پله ها رفتم. روی پله ی اول بودم که صدای عزیز متوقفم کرد.
- نمی خواین چیز دیگه ای بگین؟
به طرف هر دوی اون ها برگشتم. عزیز دست به سینه و با اخمی به آقا جون نگاه می کرد. آقا جون سرشو تکون داد و نگاهم کرد.
- می تونی اگه دانشگاه قبول شدی درست رو ادامه بدی.
- واضح تر بگین. ما متوجه نشدیم.
خندم گرفته بود. بار دیگه نگاهم رو به آقا جون دوختم.
- کسی مخالف ادامه تحصیلت نیست. خودم پی گیر ادامه تحصیلت هستم.
لبخند پهنی زدم. می خواستم به طرف آقا جون برم و گونه اش رو بب*و*سم.
- ولی اگه قبول نشدی دیگه ...
@romangram_com