#آیه_پارت_5
هیچ از این که عزیز حرفشو کامل نمی زد خوشم نمی اومد. از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم. باید به اتاقم پناه می بردم. با صدای عزیز روی اولین پله ایستادم.
- آیه دخترم می دونم ...
- نه عزیز این روز دیر یا زود می اومد. آقا جون که بدی نوه اش رو نمی خواد. حتماً خوبی منو می خواد. صلاح منو توی این وصلت می بینه. مگه شده کسی بدی دخترشو بخواد؟
- ولی تو حق انتخاب داری دختر.
لبخند تلخی زدم. لبخند تلخی که، تلخی اون رو در دهنم، مزه کردم.
از پله ها آروم بالا رفتم.
عزیز خودش هم می دونست، حق انتخاب ندارم!
نه من هیچ حق انتخابی نداشتم! هیچ وقت حق انتخاب نداشتم! بزرگ ترین کاب*و*س زندگیم اومده بود.
در اتاق رو باز کردم و به اون تکیه دادم. رو زانوم نشستم.
پاهامو ب*غ*ل گرفتم و به پنجره که آسمون آبی در اون مشخص بود خیره شدم. قطره اشکی از روی گونم سر خورد. چشمامو بستم و در دل نالیدم.
نه آیه حالا وقت گریه نیست. مگه الان نگفتی آقا جون بدی تو رو نمی خواد؟ مطمئنم که شهاب اون طور نیست.
روی زمین دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم. دستامو از هم باز کردم و به پنج سال پیش فکر کردم. وقتی برای خواستگاری اومدن.
اسم من و روی شهاب گذاشتن. شاید از همون روز من برای شهاب بودم.
ولی عشق چی؟! بین ما عشقی نبود. احساسی نبود!
آهی کشیدم. نفسمو با صدا بیرون دادم و چشمامو بستم.
با صدای در به خودم اومدم.
نمی دونم چند ساعتی بود که روی زمین دراز کشیده بودم، که خوابم برده بود. بدنم کوفته بود.
بار دیگه تقه ای به در زدن. روی زمین نشستم.
- بله.
از پشت در صدای عزیز به گوشم رسید.
- چرا این در قفله؟
- نمی دونم عزیز؟
صدای خنده ی ریز عزیز رو از پشت در می شنیدم.
- باز کن این درو بچه.
خیلی آروم از جام بلند شدم و با لبخندی کلید رو چرخوندم و درو باز کردم.
عزیز با دیدن چشمان خواب آلودم لبخند شیرینی زد.
- خواب بودی گلم؟
@romangram_com