#آیه_پارت_4
عزیز روی مبل نشسته بود و خیره به مبل رو به روش نگاه می کرد. با لبخندی به او نزدیک شدم.
- عزیز چطور برای اولین بار من و برای ناهار صدا نزدین؟
کنارش نشستم که دیدم اصلاً توجهی به اطرافش نداره. دستمو روی شونه اش گذاشتم که از جاش پرید و دستشو روی قلبش. گذاشت
اخمی کرد.
چته دختر؟ - چرا مثل جن زده ها میای؟
خنده ای کردم که پس گردنی به سرم زد. این دست عزیز هم همیشه بد میره.
- وا عزیز! خب یک ساعته دارم صداتون می زنم. اصلا تو این دنیا نبودین!
عزیز گنگ نگاهم کرد و سرشو تکون داد. نگاهش رو از نگاهم گرفت.
یک تای ابرومو بالا دادم. دستمو روی دستش گذاشتم.
- عزیز چیزی شده؟ توی خودتون نیستین!
به طرفم برگشت و نوازش گونه دستی روی سرم کشید.
- کاش این قدر بزرگ نمی شدی آیه. کاش همون دختر کوچولو که اومده بودی توی این خونه، همون می موندی.
لبخندی زدم. دستشو گرفتم و ب*و*سه ای بر دستش زدم.
- چی شده که چشمای خوشگل ماه بانوی ما رو این قدر غمگین کرده؟
لبخند غمگینی زد:
- آقاجونت زنگ زد. گفت: که اون برگشته.
گیج نگاهش کردم:
- کی برگشته عزیز؟!
- شهاب برگشته.
نفسم توی سینه حبس شد. دستان عزیز از دستم افتاد. صورتمو برگردوندم و به رو به رو خیره شدم.
- کی اومد؟
دست عزیز روی دستای سردم قرار گرفت. آهی کشیدم.
- آقاجونت زنگ زد، گفت که درسش تموم شده. امروز قراره بیان قول و قرارها رو بذارن.
تنم لرزید. احساس سرما می کردم. با شنیدن این حرف ها هم احساسی نداشتم. موهایی که روی صورتم ریخته بود و به پشت گوش بردم.
- امروز ساعت چند؟
- نمی دونم مادر. فقط می دونم که امروز میان ولی ...
آهی کشیدم.
@romangram_com