#آیه_پارت_3
بعد از اون حادثه کنار آقا جون و عزیز زندگی کردم. تنها خانواده ای که داشتم؛ مادربزرگ و پدربزرگ پدریم.
آقاجون مرد مغروری بود. مردی که با داشتن اون همه ثروت یک ذره محبت نداشت. همیشه هم حرف، حرف اون توی این خونه بود.
آرزو به دل موندم یک بار، فقط برای یک بار آقا جون منو تو آغوش بگیره و من سرمو روی شونه اش بذارم و بهش بگم:
- آقا جون به محبتتون نیاز دارم.
ولی افسوس. به جای آغوش آقا جون، همیشه آغوش عزیز بود که تموم غم هامو توی اون خالی می کردم.
عزیز حامیم بود. هرجا که بهش نیاز داشتم کنارم بود. با نصیحت هاش، با مهربونی هاش آرومم می کرد. شیطنت عزیز من رو هم شیطون کرده بود.
لبخندی زدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. هوای شمال هم، مثل دل من گرفته بود.
دستم و به چونه زدم و نگاهم و به قطره هایی که به شیشه ی پنجره می خورد دوختم.
کتاب ها رو کنار زدم و در بالکن رو باز کردم و اجازه دادم قطره های بارون روی صورتم بریزه.
یک دور، دور خودم چرخیدم و خنده ای از شادی کردم. بار دیگه که چرخیدم عزیز رو تکیه به چهار چوب در دیدم. لبخندی به روش زدم.
- می دونستم حالا زیر بارونی!
موهام رو که روی صورتم ریخته بود رو به پشت گوش بردم و چشمکی به او زدم.
عزیز روی تخت نشست و با لبخندی نظاره گرم شد. کنار پاش زانو زدم که دستی توی موهای خیسم کشید.
- برو لباساتو عوض کن. سرما می خوری.
سرمو بالا گرفتم و نگاهم و به چشمان غمگینش دوختم.
- عزیز جونم چیزی شده؟
عزیز لبخندی زد و از جاش بلند شد.
- برو لباساتو عوض کن. من هم می رم برای نهار یک چیزی درست کنم.
سرمو تکون دادم که از جاش بلند شد و به طرف در رفت.
- عـــزیــــز!
به طرفم برگشت که سرمو کج کردم.
- اتفاقی افتاده؟!
سرشو تکون داد که نه، و از اتاق خارج شد.
لباسای خیسمو عوض کردم و کتابایی که کنار زده بودم رو باز کردم و شروع به خوندن کردم.
نمی دونم چقدر گذشته بود. از خستگی به صندلی تکیه دادم و دستی توی موهام کشیدم. با تعجب نگاهی به ساعت رو به روم کردم. ساعت چهار و نیم بود.
یعنی؛ من شش ساعت بود داشتم درس می خوندم!
پس چرا عزیز منو صدا نزده برای نهار! از جام بلند شدم و به پایین رفتم.
@romangram_com