#آیه_پارت_2

با لبخندی نگاهش کردم که صدای فریادش بالا رفت.
- تو هنوز این جا با این کتابا نشستی دختر؟ بلند شو.
چشمکی زدم.
- آغوش گرمتون رو باز کنین تا بیام تو آغوش گرمتون بشینم.
عزیز پشت چشمی نازک کرد که خنده ام گرفت. ولی با پس گردنی که عزیز به سرم زد، اخمی کردم و سرمو مالوندم.
- باز تو خل شدی دختر! بسه این قدر خوندی. بلند شو برو اون صبحونه تو بخور که کارت دارم.
اخمی ساختگی کردم و سرمو دوباره به طرف کتاب ها برگردوندم که عزیز نیشگونی از بازوم گرفت. خنده ای کردم و سریع از جام بلند شدم.
- خدایی عزیز باید به من بگی جریان این نیشگونایی که شما پیرزنا می گیرین چیه؟
عزیز یکی به گونه اش زد.
- اِوا! دختر از بس سرتو تو کتابا کردی هـــا درست نمی بینی. کجا من پیرم مادر!
- بله، بله. شما اول جوونیتون هست. ماشاا... از دختر چهارده ساله هم جوون ترین.
عزیز خواست باز یکی به سرم بزنه که جا خالی دادم و به طرف در اتاق دویدم.
- منو مسخره می کنی؟
خنده ای کردم و از پله ها پایین اومدم. از همون جا با صدای بلند گفتم:
- تا من صبحونمو نخورم شما ول کن من نیستین دیگه!
عزیز همون طور که از پله ها پایین می اومد لبخند مهربونی زد که با ناراحتی به طرفش برگشتم.
- اووم، عزیز ...
عزیز همون لبخند مهربون رو تکرار کرد و نزدیک شد. دستی روی سرم کشید. انگار فهمید چی می خواستم بگم.
- نیستش مادر. امروز باید به چند تا از مغازه ها سر می زد.
لبخند تلخی به لب آوردم و لقمه ای در دهانم گذاشتم. به میز خالی نگاه کردم. مثل همیشه میز خالی بود. تنهایی صبحونمو خوردم و به اتاقم برگشتم.
اتاقی که همیشه باعث آرامشم بود. پشت میز، رو به پنجره نشستم و باز هم شروع به خوندن کردم باید خودم و برای کنکور آماده می کردم.
تنها دلخوشیم همین درس خوندن بود. نه خواهری کنارم بود. نه برادری. نه دوست صمیمی که بتونم به اونها دلخوش باشم.
لبخند تلخی زدم و نگاهمو به قاب عکس مامان و بابا دوختم. چشمامو بستم.
هنوز هم اون حادثه رو یادمه. مامان منو تو آغوش گرفت و دیگه هیچ. فقط صورت خونین بابا جلو چشمام بود.
لبخند تلخی به لب آوردم. هفت سال بیشتر نداشتم. حادثه ای که زندگیم رو از این رو به اون رو کرد. نمی دونم چرا فقط من زنده موندم؟!
به قول عزیز که همیشه میگه: "حکمتی تو کار خدا هست نباید توی کاراش دخالت کرد."
توی حکمت خدا موندم. نگاهی به اطرافم کردم که نگاهم به عکس آقا جون و عزیز افتاد.

@romangram_com