#آیه_پارت_66
- اَه، سانیا تو چرا منو می زنی؟
سانیا خنده ای کرد.
- ورپریده بازم رفتی تو هپروت!
دستمو زیر چونه ام بردم که سانیا دستشو روی دستم گذاشت.
- چته آیه به من بگو؟!
نگاهش کردم که سرشو زیر انداخت.
- می دونم اون قدر صمیمی نشدیم که تو از مشکلاتت به من بگی، ولی باور کن خیلی دوستت دارم. نمی دونم چرا ولی مثل خواهرم سامیه برام عزیزی. مشکلی داری به من بگو باهم حلش می کنیم. بعضی کارها رو تنهایی نمی تونی درستش کنی.
لبخندی زدم حرفاش آرومم کرده بود. شاید حق با اون بود. من نمی تونستم به تنهایی کاری کنم. دهنمو باز کردم که چیزی بگم که با سلام استاد مجد سکوت کردم. استاد نگاهی به جایی که ما نشسته بودیم کرد و اخمی کرد. از روزی که اون حرف ها رو بهش زده بودم و سوار ماشینش نشدم سرسنگین شده بود!
با اخمی نگاهم کرد. سانیا شانه ای بالا انداخت.
-ایـــــش، معلوم نیست چی شده این قدر اخم می کنه!
سرمو زیر انداختم.
- سگ گازش گرفته، هار شده بدبخت.
سانیا خنده ی ریزی کرد و سرشو زیر انداخت که با صدای استاد هر دو از جا پریدیم. استاد با همون اخم نگاهمون کرد.
- بفرمایید بیرون خانوم ها. کلاس من جای خنده نیست.
- آخه ما ...
اشاره ای به در کلاس کرد.
- وقت منو بیشتر از این نگیرید. لطفاً بیرون.
سانیا کیفشو برداشت و اشاره ای به من کرد که بلند بشم. کلاسورمو برداشتم و ازجلوی چشمان حیرت زده ی مهرداد از کلاس خارج شدیم. استاد حتی سرشو بالا نگرفت. سانیا با اخمی نگاهش به رو به رو بود و حرفی نمی زد که رو به روش ایستادم.
- مقصر من بودم معذرت می خوام.
سانیا لبخندی زد و دستی به شانه ام زد.
- فدای سرت. حال کلاس رو امروز نداشتم دمت گرم.
لبخندی زدم و راه افتادیم که گفتم:
- نمی دونم چطور متوجه شد داریم می خندیم؟!
- چون داشت نگاهمون می کرد.
با تعجب نگاهش کردم که لبخندی روی لبش نشست.
- این استادم عجیبه ها!
سانیا خنده ای کرد و شکلکی در آورد.
@romangram_com