#آیه_پارت_65
- شناسنامه که نمی خواد! من الان فرم استخدام رو براتون میارم.
و وارد همون اتاق شد. اخمی کردم. آخه اجازه بده حرفم رو کامل کنم! به طرف اتاق رفتم که بیرون اومد و ورقه ای رو به طرفم گرفت.
- خب تا شما این فرم رو پر کنید من به شما توضیح میدم کار شما این جا چی هست. کار شما فقط جواب دادن به تلفن هاست و تاریخ قراردادها رو به من گوش زد کنید.
دستمو بالا آوردم و وسط حرفش پریدم.
- آقا، شما آراسب فرهودی هستید؟
باز هم همون لبخند پهنش رو زد.
- بله خودم هستم!
باورم نمی شد پیداش کرده بودم! حالا رو به روم بود. لبخندی زدم و اشاره ای به شناسنامه کردم.
- خدا رو شک ...
با زنگ خوردن گوشی موبایلش من و به سکوت دعوت کرد و اونو جواب داد.
- اومدم اومدم. نه، نه، پیدا کردم. رو به رو ایستاده، باشه.
نگاهی به من کرد و موبایل رو خاموش کرد و گفت:
- شما فرمو پر کنید استخدام شدید.
و بدون حرفی به طرف در رفت. پشت سرش رفتم.
- آقای فرهودی؟!
ولی بی توجه به حرف من خارج شد. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. حتی اجازه نداد من حرف بزنم! نگاهی به ورقه ی توی دستم کردم. آخه شناسنامه منو چرا بردی؟ روی صندلی نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. آخه این کی بود؟ چشمامو بستم.
لبخند خوشگلی داشت! سرمو تکان دادم آخه این چه فکریه که دارم می کنم؟! سرخورده از جام بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم. وقت نداشتم باید می رفتم که به کلاسم برسم.
آهی کشیدم و از اون جا خارج شدم. باید فردا باز می اومدم. پامو به زمین کوبیدم.آخه نذاشت حرف بزنم! هی می گه استخدامی، استخدامی. از حرصم جیغ خفه ای کشیدم و از اون شرکت کوفتی بیرون اومدم.
****
با اخمی نشسته بودم و ناخنامو می جویدم و به سانیا که پر حرفی می کرد نگاه می کردم. حتی نمی دونستم داره چی می گه! صورت آراسب جلو چشمام بود ولی نمی دونستم چرا صورتش پشت هاله ای پنهون شده! شاید زیاد به صورتش دقت نکردم. ولی خنده هاش، با یاد آوری خنده هاش لبخندی زدم. ولی خیلی زود لبخندم به اخمی تبدیل شد. چرا نذاشت حرف بزنم؟ اصلاً چرا شناسنامه ی منو با خودش برد! البته بهتر شد حالا بازش می کنه متوجه می شه. ولی اگه فکر دیگه ای می کرد چی؟ نه واسه چی فکر دیگه ای بکنه!
با دستی که پشت دستم زده شد از جا پریدم. سانیا اخم کرده بود و نگاهم می کرد.
- یک ساعته دارم برای خانوم حرف می زنم. اما نمی دونم تو چه فکریه که داره ناخنشو می خوره؟
- خب چرا می زنی؟
- حق دارم! ناخنی برات نمونده!
اخمی کردم که با نگرانی نگاهم کرد.
- آیه سه روزه تو خودتی! امروزم که اومدی بازم تو خودتی و داری ناخنتو می خوری چی شده؟!
آهی کشیدم. حق داشت. از وقتی از اون شرکت کوفتی زدم بیرون همه اش توی فکر شوهر شناسنامه ایم هستم. اگه به سانیا می گفتم چه فکری در موردم می کرد! با مشتی که به بازوم خورد دوباره به خودم اومدم.
@romangram_com