#آیه_پارت_64

مرد لبخندی زد.
- من کرایه نمی خوام. مسافر کش نیستم!
با تعجب نگاهش کردم سرشو برگردوند.
- در رو ببندید که باید برم.
با تعجب در ماشین رو بستم که با سرعت تمام دور زد و دور شد.
لبخندی روی لبم نشست که با تنه زدن شخصی به خودم اومدم. بوی تلخ شکلات به مشامم رسید. مرد همون طور که پشتش به من بود دستش رو بالا برد.
- ببخشید.
صداش برام آشنا بود! این صدا رو جایی شنیده بودم! چادرمو درست کردم که یادم اومد برای چی اومدم. بی خیال چادر شدم و به طرف در دویدم نگاهی به آسانسور کردم.
اِی خدا، این پسره ی دیوونه نگفت طبقه ی چند؟!
دیگه داشت اشکم در می اومد. همین طور خیره به در آسانسور نگاه می کردم و تکیه ام رو به دیوار داده بودم. اشک توی چشمام جمع شده بود که صدای شخصی منو متوجه خودش کرد. نگاهمو به پیرمردی که رو به روم بود دوختم.
- اتفاقی افتاده دخترم؟
نگاهی به سرتا پای پیرمرد کردم و خوشحال به طرفش رفتم. معلوم بود که سرایداره.
- سلام پدر جان طبقه ی آقای فرهودی ...
- بله بله. طبقه ی چهارم، طبقه ی آقای مهندسه.
خوشحال سرمو تکون دادم که لبخندی زد. تشکری کردم و دکمه ی آسانسور و زدم. با ایستادن آسانسور و باز شدن در خودمو به داخل پرت کردم. شماره طبقه رو زدم. چادر روی سرمو مرتب کردم که در باز شد. نفسمو بیرون دادم و با قدم های بلند خودمو به میز رسوندم.
با تعجب نگاهی به اطراف کردم. شرکت توی سکوت کامل فرو رفته بود! هنوز نگاهم به اطراف بود که پسری از اتاق خارج شد، اما پشتش به من بود و متوجه من نشد.
- ببخشید ...
با سرعت به طرفم برگشت که احساس کردم گردنش رگ به رگ شد! با تعجب نگاهشو به من دوخت. چشماشو ریز کرد و نگاهم کرد. دستام شروع به لرزیدن کردند.
- من ... من ...
پسر اخمی کرد که بغضم گرفت. می خواستم گریه کنم، که پسر قدمی به من نزدیک شد. از ترس دو قدم به عقب رفتم.
- به خدا من دیشب زنگ زدم. خودتون گفتید ساعت هشت بیاید شرکت! نمی دونم شما بودید یا یکی دیگه؟ ولی به خدا گفتید بیام شرکت! می دونم دیر کردم اونم نه چند دقیقه، سه ساعت.
پسر اول با تعجب نگاهم کرد و بعد چشماش از خوشحالی درخشید. لبخند پهنی زد و گفت:
- تو استخدامی.
- هــــان!
با تعجب نگاهش کردم این چی گفت؟ استخدامم! مگه برای کار اومدم؟! با آوردن اسم کار دستمو توی کیفم فرو بردم و شناسنامه ام رو بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. با تعجب نگاهی به شناسنامه کرد، که گفتم:
- این شناسنامه ی منه آقای فرهودی. به خدا من خیلی به کمک شما ...
شناسنامه رو از دستم گرفت و لبخندی زد.

@romangram_com