#آیه_پارت_61
سرمو تکون دادم و صفحه رو عوض کردم. چیز جالبی نداشت روزنامه رو کناری گذاشتم و از جام بلند شدم چادر روی سرمو که کج شده بود رو درست کردم که چادرم بین صندلی گیر کرد. خم شدم درش بیارم که چشمم به نوشته ای افتاد. (شرکت معماری فرهودی نیاز به منشی.)
با تعجب نگاهمو به اون دوختم فرهودی؟!
نفسم در سینه حبس شده بود. نور امیدی توی دلم روشن شد شاید اون نباشه! هزار تا فرهودی توی این دنیا هست ولی ...
بدون فکر دیگه ای موبایلمو از جیبم بیرون آوردم و شماره رو گرفتم. بعد از خوردن پنج بوق ناامید چشمم رو به موبایل دوختم که صدای مردی توی اون پیچید.
- بله بفرمایید!
پاهام شروع به لرزیدن کرد چشمام تار می دید با صدای لرزونی گفتم.
- ب ... بخ ... شید. آقای ف ... رهو ...
- بله! آراسب فرهودی هستم بفرمایید.
زانوهام خم شد و روی زمین نشستم. صدای الو الو گفتنش در گوشی پیچیده بود. موبایل رو قطع کردم و نگاهی به دستان لرزونم کردم. از جام بلند شدم و دوان دوان به طرف خروجی پارک به راه افتادم.
****
کلافه بودم. نمی دونستم بایدچی کار کنم! طول و عرض خونه رو طی می کردم و بعد با کلافگی نگاهمو به موبایل می دوختم. یعنی زنگ بزنم بهش بگم؟ اون وقت چی بگم؟ کلافه دستی به موهای پریشونم کشیدم و روی زمین نشستم. هنوز نگاهم به موبایل بود. آهی کشیدم. بگم چی؟ آقا شما شوهر منی باید با من بیای بگی که شوهرم نیستی؟!
به سرم زدم. آخه این قدر دنبالش می گشتم چرا فکر نکردم باید چی بهش بگم! روی زمین دراز کشیدم. چیزی نمی گم فقط شناسنامه رو می گیرم جلوش و می گم، به خدا این ها تو رو شوهر من کردن.
از حرف خودم خندم گرفت. باید کاری می کردم. نگاهی به ساعت کردم و سریع موبایل رو برداشتم. نگاهم به شماره بود، باید تماس می گرفتم. باید کاری می کردم. دکمه رو فشار دادم و موبایلو به گوشم نزدیک کردم. با خوردن دو بوق جواب داد.
صدای خندش توی گوشم پیچید.
- الو.
زبونم نمی چرخید حرف بزنم که باز صداش تکرار شد.
- الو!
آهی کشیدم. که با صدای هیجان زده ای گفت:
- فکر کردم نفسم نمی کشی! خب بفرمایید. یک ساعته دارم الو الو می کنم. پشت خطی پس حرف بزن.
سکوت کرد و حالت صداش رو تغییر داد.
- ببینم نکنه مزاحم تلفنی هستی؟
سیخ نشستم و گفتم:
- نه به خدا! نه من ...
- اِ، تو که دختری؟!
- بله ...
سکوت کردم. باید چی می گفتم؟ آهی کشیدم که باز گفت:
- مزاحم نیستی! پس کی هستی؟
@romangram_com