#آیه_پارت_60
استاد با تعجب نگاهم کرد که صورتمو بر گردوندم.
- می خوام قدم بزنم. دوست ندارم کسی منو توی ماشین شما ببینه، معذرت می خوام.
استاد سرشو تکون داد. عینک آفتابیش رو روی چشماش زد.
- بله حق با شماست.
و بدون حرف دیگه ای گازش رو گرفت و با سرعت دور شد. شانه ای بالا انداختم. قدم زنان به راه افتادم، کلاسورمو به سینه ام فشردم. آخه آراسب کیه که من باید دنبالش بگردم؟ اسمش که برام بد بیاری آورده خدا به داد خودش برسه.
روی صندلی توی پارک نشستم و نگاهمو به بچه های در حال تاب بازی کردن دوختم. کاش همون بچه می موندیم. بی غم، بی غصه، توی بازی خودمون غرق می شدیم. توجهی به اطراف نداشتیم. فقط به این فکر می کردیم فردا چه بازی بکنیم. نه مثل من دنبال شوهری که ندارم بگردم! آهی کشیدم.
- آه پرسوزی می کشی دخترم؟
با تعجب به طرف پیرمردی که کنارم نشسته بود برگشتم. چطور متوجه نشده بودم که کسی کنارم نشسته! پیرمرد لبخندی زد روزنامه اش رو کنارش گذاشت. سرمو به زیر انداختم و گفتم.
- ببخشید متوجه نشدم که شما این جا نشستید!
پیرمرد همون لبخند مهربونش رو تکرار کرد.
- متوجه شدم.
و نگاهشو به بازی بچه ها دوخت. باز آهی کشیدم که همون سوال رو تکرار کرد. سوالی که خودم جوابش رو نمی دونستم.
- نگفتی چرا آه پر سوز می کشی؟
نگاهی به پیرمرد کردم. احساس خوبی به اون داشتم! دوست داشتم به کسی بگم دردم توی این سه روز چیه. اما نمی تونستم، نمی شد. لبخند تلخی زدم.
- زندگی بازی های بدی با ما می کنه.
- شاید خودمون زندگیمون رو به بازی می گیریم که این طور بد باشه.
- نمی دونم. شاید حق با شما باشه دیگه نمی دونم چی درسته چی اشتباه!
- تو جوونی باید از جوونیت لذت ببری.
لبخند تلخم رو تکرار کردم.
- ولی همه ی لذت های زندگی من به جای این که شیرین باشه داره تلخ می شه.
پیرمرد روزنامه رو به طرفم گرفت.
- یک نگاهی به این روزنامه بنداز زندگی تو خیلی هم شیرینه. ولی زندگی مردمی که این جا نوشته تلخ تر از اون چیزی هست که تو فکر می کنی.
نگاهی به پیرمرد کردم که با همون لبخند روزنامه رو به طرفم گرفته بود. روزنامه رو از دستش گرفتم که از جاش بلند شد.
- از زندگی هیچ وقت گله نکن. همین زندگی به ما درس میده که بهتر زندگی کنیم. زندگی هم با کل تلخی هاش شیرین می شه. یک لذت فراموش نشدنی و به یاد موندنی.
و بدون حرف دیگری رفت. حرفش لبخندی رو روی لبام ظاهر کرد حق با پیرمرد بود چرا باید از زندگی گله کرد؟!
به رفتنش نگاه کردم غم عجیبی در چشماش بود. آهی کشیدم و نگاهی به روزنامه توی دستم کردم و نگاهمو به صفحه حوادثش دوختم. با دیدن خبری که توی روزنامه نوشته بود با ناراحتی نگاهی به بچه ها کردم.
حق با پیرمرد بود، اون ها زندگی تلخ تری داشتند. کسانی که خانواده و زندگیشون رو توی زلزله از دست داده بودند.
@romangram_com