#آیه_پارت_59

- جزوه تون رو می دید به من؟
آهی کشیدم. در کلاسورم رو بستم.
- شرمنده آقای محمودی. امروز اصلاً جزوه ننوشتم.
- چرا؟!
اخمی کردم دیگه باید به همه جواب پس می دادم!
- چون نتونستم بنویسم.
نگاه نگرانشو به من دوخت.
- اتفاقی براتون افتاده؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه! چرا همچین فکری می کنید؟
- چون توی این سه روز همه اش تو فکر هستید. رنگتون پریده حواستون به درستون نیست.
ابروهام بیشتر در هم رفت و سرمو به زیر انداختم. یعنی این قدر تو خودم بودم که مهرداد هم فهمیده بود!
بدون این که جوابش رو بدم از کلاس خارج شدم.
سر درد بدی داشتم. سه روز گذشته بود و من هنوز پیداش نکرده بودم. توی این سه روز خواب نداشتم. غذا هم از گلوم پایین نمی رفت. اگه به آقا جون می گفتم هیچ وقت حرفم رو باور نمی کرد و زنده ام نمی گذاشت. اگه به عزیز بگم، نه نمی تونستم. عزیز بی خود نگران می شد و از سفرش می زد.
آهی کشیدم که با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم. نگاهی به ماشینی که بوق می زد کردم که شیشه ی ماشین پایین اومد. با تعجب نگاهمو به استاد مجد دوختم.
- خانوم اسفندیاری یک ساعته دارم بوق می زنم حواستون کجاست؟
سرمو زیر انداختم.
- شرمنده استاد تو فکر بودم.
استاد اخمی کرد.
- مگه خیابون جای فکر کردنه؟
- نه متوجه نشدم کی به خیابون رسیدم.
- خیلی خب. بیا سوار شو تو خیابون خوب نیست.
نگاهی به استاد کردم.
- ممنون استاد مزاحم نمی شم.
- این حرفا چیه! بفرمایید سوار شید، مزاحمتی نیست.
حال و حوصله تعارف رو نداشتم. ولی دوست هم نداشتم سوار ماشین استاد بشم. اگه کسی ما رو با هم می دید چی؟ آهی کشیدم و بی حوصله رو به استاد گفتم.
- استاد می شه برید؟

@romangram_com