#آیه_پارت_58

- آخی نازی. می خواستی به شوهرت برسی؟
- نگاهی به شناسنامه کردم و پوزخندی زدم.
- آره تو فکر کن این طور بوده.
سانیا خنده ای کرد.
- سانیا؟
- جانم.
- چطور می تونم یک آدمی رو پیدا کنیم؟
- این که کاری نداره زنگ بزن ١١٨.
- واقعاً!
صدای خنده ی سانیا توی گوشی پیچید.
- نه دیوونه. حالا دنبال کسی می گردی؟
- آره.
- آیه جان من بعداً باهات تماس می گیرم.
و بدون حرفی گوشی رو قطع کرد. با تعجب به موبایل نگاه کردم و اونو گوشه ای انداختم. باز شناسنامه رو باز کردم و نگاهی به صفحه دوم اون کردم. به اسمی که اون طور دگرگونم کرده بود چشم دوختم و زیر لب اسم رو خوندم.
- نام همسر: آراسب فرهودی.
****
نگاه خسته ام به استاد بود، ولی تمام حواسم به شناسنامه ام بود. چطور می تونستم اون مردی که تا حالا ندیدمش رو شوهر خودم بدونم؟ باید دنبال مردی بگردم که مجهول بود! مردی که ناخواسته اسمش توی شناسنامه ام حک شده بود.
آهی کشیدم نگاهمو به جزوه دوختم که خالی از هر نوشته ای بود. از کجا باید شروع می کردم؟ از کجا باید دنبالش می گشتم؟ پوزخندی زدم. حتماً به گفته ی سانیا "از ١١٨ آدرسش رو بگیرم!"
با خسته نباشید استاد به خودم اومدم. وسایلم رو جمع کردم که نگاهم باز به شناسنامه ای که داخل کلاسورم بود افتاد.
با صدای محمودی به خودم اومدم.
- خانوم اسفندیاری؟
به طرف محمودی یا همون مهراد برگشتم.
- بله!
نگاهی به من و بعد به اطرافش کرد و خیره به چشمام شد. ناخودآگاه یک تای ابروم بالا رفت. با تعجب نگاهش کردم.
- ببخشید کاری داشتید؟
- بله بله، می خواستم بگم که ...
نگاهشو به اطراف چرخوند.

@romangram_com