#آیه_پارت_57

- آره می دونم.
نگاهی به مهری کردم که هنوز در حال خندیدن بود.
- یعنی واقعاً این دو تا آبروی هر چی مادرشوهر با عروسه رو بردن!
خنده ای کردم.
- چیه حسودیت می شه؟
آرش خنده ای کرد و سرشو تکون داد.
- من برم که این دو تا حرفاشون تموم نمی شه!
لبخندی زدم.
- مواظب خودتون باشید.
آرش به طرف ماشین رفت، ولی باز به طرفم برگشت.
- تو هم مواظب خودت باش. مشکلی داشتی حتماً زنگ بزن.
نگاهش کردم که باز به طرف ماشینش رفت. باید درباره مشکلم به آرش می گفتم.
- آرش ...
آرش به طرفم برگشت که چهره ی شاد مهری رو دیدم. نه نمی تونستم بگم، اگه سفرشون خراب می شد چی؟ اگه فکر دیگه ای درباره ی من می کردن چی؟ بعد از نوزده سال تازه دوست های خوبی پیدا کرده بودم. نه نمی تونستم، نمی تونستم بگم. لبخندی زدم.
- رسیدید زنگ بزنید نگران نباشم.
آرش لبخندی زد و سرشو تکون داد و سوار شد. مهری با تکون دستی خداحافظی کرد و سوار شد. با حرکت ماشین به داخل رفتم و کنار شناسنامه زانو زدم. بازش کردم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره سانیا دکمه سبز رو فشردم.
- آیـــــــــــــــه؟
موبایل رو ازگوشم جدا کردم.
- کــــــــــــجایی تو؟ ببین چقدر از دیشب تا حالا زنگ زدم!
- بابا چرا داد می زنی آروم تر.
- اِ، ببخشید چطوری تو؟
آهی کشیدم.
- خسته ام.
- چی شده مریضی؟ دیروزم تو دانشگاه حالت بد بود!
- نه چیزیم نیست.
- دیروز تو دانشگاه دنبالت گشتم کجا بودی؟
- زود اومدم خونه خیلی کار داشتم.

@romangram_com