#آیه_پارت_56

سرمو از در بیرون کردم و نگاهمو به آسمون دوختم. مهری با تعجب نگاهم کرد!
- خل شدی به سلامتی؟!
- نه بابا دارم نگاه می کنم امروز خورشید از کدوم طرف در اومده که تو داخل نمیای؟!
مهری اخمی ساختگی کرد و به داخل هلم داد.
- دختره ی چشم سفید. داری واسه من تو کوچه سرک می کشی، ها!
خنده ای کردم و تکیه ام رو به در دادم.
- خب آیه جون، اومدم باهات خداحافظی کنم.
با تعجب نگاهش کردم.
- خداحافظی!
مهری موهای چتری اش رو درست کرد و لبخندی زد.
- بابا واسه همیشه که نه!
- پس چی؟!
- داریم ...
- مهری بیا مامانم کارت داره.
مهری با عجله به طرف آرش رفت که حرفش نیمه کاره موند. آهی کشیدم و نگاهی به هر دو کردم. چقدر خوشحال بودند. بی غم، بی غصه. آرش با دیدن نگاهم لبخندی زد و به من نزدیک شد.
- سلام آبجیه گلم.
لبخندی زدم. عاشق کلمه آبجی گفتنش بودم.
- سلام داداشی.
آرش اخمی کرد.
- دیشب کجا بودی که دیر اومدی خونه؟
با یاد آوری دیشب باز هم وجودم پر غم شد. باید با شناسنامه چی کار می کردم؟
- آیه؟
- رفته بودم واسه شناسنامه.
- آهان همونی که گمش کردی.
سرمو تکون دادم که لبخندی زد.
- کاش تو هم میومدی. از بس مهری از تو به مامان گفته مامان مشتاق دیدارته.
- منم همین طور. ولی می دونی که نمی تونم درس و دانشگاه رو رها کنم بیام.

@romangram_com