#آیه_پارت_55
- الو. سلام آقای سالاری؟
- بله بفرمایید.
- اسفندیاری هستم. نوه ی حاج رضا اسفندیاری.
- بله، بله. خوب شد تماس گرفتید. خودم کار مهمی باهاتون داشتم.
آهی کشیدم.
- من هم کار مهمی با شما داشتم.
- بفرمایید دخترم.
خواستم حرفی بزنم که صدای گریه زنی از اون طرف به گوشم رسید!
- مسعود، پسرم؟
- خانوم آروم بگیر.
سیخ ایستادم.
- آقای سالاری اتفاقی افتاده؟
- شرمنده دخترم. پسرم خارج از کشور تصادف کرده، باید هر چه زودتر خودمون رو برسونیم اون جا.
- خدای من!
- برای همین می خواستم زنگ بزنم که بگم من دارم میرم. کارت چی بود دخترم؟
- هیچی، هیچی. برید به سلامت. انشاا... حال پسرتون هم خوب بشه.
- ممنونم دخترم.
بدون حرف دیگه ای قطع کردم. کف دستم عرق کرده بود. نگاهی به شناسنامه کردم که هنوز بین دست هام بود. باید چی کار می کردم؟ به آقا جون بگم؟ قطره اشکی از چشمام چکید اگه به اون می گفتم باور می کرد یا تهمت می زد؟ همون طور که اون زن به من تهمت زد. تهمت این که دارم دروغ می گم. اگه به آقای سالاری می گفتم، حتماً به آقا جون می گفت.
زانو هام لرزید و روی پله ها نشستم. نمی دونم چقدر گذشته بود که با خاموش شدن چراغ ها به خودم اومدم. نگاهی به ساعت کردم خیلی دیر شده بود! با سستی از جام بلند شدم. از خستگی توان ایستادن نداشتم. با دیدن تاکسی دستمو تکون دادم که جلوی پام ایستاد و سوار شدم.
با تنی خسته کلید رو توی در انداختم و وارد شدم. زانوهام خم شد و روی زمین افتادم. خسته تر از اونی بودم که باز به اسم توی شناسنامه فکر کنم همون جا خوابم برد.
با صدای پی در پی زنگ در خونه چشمامو به سختی باز کردم. روی زمین نشستم و نگاهمو به ساعت دوختم که عدد ده رو نشون می داد!
دستی به چشمام کشیدم که نگاهم به شناسنامه افتاد. داغ دلم تازه شد. آهی کشیدم که باز صدای زنگ من و به خودم آورد. به سختی از جام بلند شدم هنوز لباس های دیروز تنم بود. به طرف در حیاط رفتم و اونو باز کردم که صورت سرخ شده مهری جلوی روم قرار گرفت.
- کدوم گوری بودی تو؟
لبخندی زدم و کنار رفتم تا داخل بیاد.
- بفرمایید. تو رو خدا دم در بده.
مهری تابی به گردنش داد.
- نه مرسی نمیام داخل.
@romangram_com