#آیه_پارت_62

موهای پریشونم رو پشت گوشم بردم. باید می گفتم. باید حقیقت رو می گفتم.
- ببخشید آقای فرهودی من شماره شما رو از روزنامه برداشتم. همون آگهی که دنبال منشی می گشتید. م ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت.
- بله بله. خوب شد زنگ زدید. شما فردا می تونید بیاید. سر ساعت هشت شرکت باشید.
و بدون هیچ حرفی یا خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
با تعجب نگاهی به موبایل کردم. این پسره دیوونه بود یا کلاً کم داشت! آخه مهلت می دادی حرف بزنم!
ای خدا نکنه این دیوونه باشه؟ وای نکنه یک نفر دیگه گوشی رو برداشته باشه؟ توی فکر بودم که صدای شکمم بلند شد. دستی به شکمم کشیدم. حوصله درست کردن شامو نداشتم. ظهر هم از شادی پیدا کردن آقای آراسب غذا نخوردم.
همون طور که خودش گفت: "باید هشت شرکت باشم."
خسته از جام بلند شدم و به حیاط رفتم. کنار حوض نشستم و به ر*ق*ص ماهی ها نگاه کردم. باد موهامو به بازی گرفته بود. حس خوبی داشتم. شاید به خاطر این بود که می تونستم از شر این اسم حک شده خلاص بشم. لبخندی زدم و بوی گل یاس رو به مشامم کشیدم که زنگ در به صدا در اومد. با تعجب از جام بلند شدم و به داخل رفتم. چادرمو سر کردم و به طرف در به راه افتادم. هنوز به در نرسیده بودم که مشتی به در زدن. با چشمای گرد شده درو باز کردم که علی با خنده کاسه ای رو به طرفم گرفت.
- این چیه؟
- شله زرده. نمی دونم دقیق چی می گن؟ اونی که دارچین و زعفرون داره.
خنده ای کردم و گوشش رو گرفتم.
- این چه طرز در زدنه، هـــــــان؟!
- آی آی، ول کن. می خواستم قیافتو این طوری ببینم.
خنده ای کرد که پس گردنی به سرش زدم که دستی به موهاش کشید.
- موهامو خراب کردی! یک ساعته داشتم درستش می کردم.
خنده ای کردم و باز موهاشو به هم ریختم که از در بیرون رفت و وسط کوچه ایستاد.
- تو که از مهری بدتری!
زبونی برایش در آوردم.
- من که خوبم! اگه مهری بود کچلت می کرد.
خنده ای کرد.
- اینو راست گفتی.
با صدای یکی از دوستاش سرشو تکون داد که با تعجب نگاهش کردم.
- داری جایی میری؟
لبخندی زد.
- آره. با دوستام میریم سینمایی، دختر بازی، جایی دیگه.
اخمی کردم که چشمکی زد.

@romangram_com