#آیه_پارت_53
- آقا من تسلیم.
- با کسی هم توی دانشگاه آشنا شدی؟
با یادآوری سانیا لبخندی روی لبم نشست.
- نمی دونی با یک اعجوبه ای مثل خودت آشنا شدم.
مهری به طرفم خیز برداشت که با خنده از آشپزخونه خارج شدم.
- من اعجوبه ام هــــــان؟
به پشت مبل رفتم و با خنده نگاهش کردم. اخم هاش بیشتر درهم رفت. ابرویی براش بالا دادم که کفشش رو از پاش بیرون آورد.
- وایسا ورپریده تا آدمت کنم.
خنده ای کردم که کفشش رو به طرفم پرت کردم. به سرم خورد، خنده ای کرد که صدای زنگ بلند شد.
- حتماً آرشه.
سرم رو مالوندم.
- بمیری دردم گرفت.
مهری خنده ای کرد.
- حقته.
مهری بیرون رفت و منم به اتاق رفتم تا روسریم رو سر کنم. با آمدن آرش باز هم خنده و شوخی شروع شد. خوشحال بودم از این که کسایی که دوستشون داشتم دورم بودند.
بعد از رفتن اون ها علی به دیدنم اومد و از روزی که توی مدرسه گذرونده بود گفت. از روز پر هیاهویی که آرزو داشت.
آهی کشیدم و لوله آب رو بستم و خیره به گل های حیاط نگاه کردم.
****
با عجله وارد کلاس شدم و با نبودن استاد نفس راحتی کشیدم، که با اشاره ی سانیا یک تای ابروم رو بالا دادم به طرفش رفتم که با صدای استاد مجد لبم رو به دندان گرفتم.
- خانوم اسفندیاری این وقت کلاس اومدن نیست!
سر به زیر به طرفش برگشتم و با ترس نگاهمو به نگاهش دوختم که با اخمی نگام کرد.
سرمو زیر انداختم.
- استاد کاری واس ...
سرگیجه داشتم و نتونستم حرفمو ادامه بدم. تکیه ام رو به میز دادم.
- انگار حالتون خوب نیست؟
سرمو تکون دادم که استاد اشاره ای به صندلی کرد.
- لطفاً دیگه تکرار نشه.
@romangram_com