#آیه_پارت_51

- حالا نگفتی چرا مزاحم من شدی؟
- اومدم ناهار درست کنم.
یک تای ابروم رو بالا دادم و با هم وارد شدیم که چادرمو از روی سرم برداشت.
- خونتون چیزی نداری که اومدی این جا غذا درست کنی؟!
مهری مشتی به بازوم زد که خنده ای کردم.
- زهرمار، اومدم تو استراحت کنی من غذا درست کنم.
خم شدم و گونه اش رو ب*و*سیدم.
- تو چرا زحمت می کشی گلم!
مهری لبخندی زد.
- زحمت چیه! آرشم از سر کار میاد این جا.
- پس بگو تو چرا مهربون شدی!
خنده ای کرد.
- پس چی فکر کردی!
- بذار لباسامو عوض کنم میام پیشت.
- دست و صورتت رو هم بشور بیا. حالمو بد کردی با این صورت نشسته.
زبونی براش در آوردم و بعد از این که لباس هام رو عوض کردم و دست و صورتمو شستم کنارش رفتم. در حال قاچ کردن گورجه فرنگی ها بود. روی صندلی نشستم و نگاهش کردم.
- از لیلا جون چه خبر؟
- امروز رفت سر کار. الهی بمیرم علی هم این قدر خوشحال بود.
لبخندی زدم.
- همیشه خوشحال باشه. توی اون خونه راحتن؟
- آره. منم خیالم راحت شد خدایی.
- چرا؟
مهری لبخندی زد و سیب زمینی ها رو جلوم گذاشت.
- پوست بکن ببینم.
لبخندی زدم که ادامه داد.
- خوشحالم، بخاطر این که دوست نداشتم خونم رو بدم به دخترخاله آرش.
با تعجب نگاهش کردم که موهاشو پشت گوشش زد.

@romangram_com