#آیه_پارت_50
- سانیا تو هم مثل این فامیلت دهنت داره ه*ر*ز میره ها!
سانیا یک تای ابروش رو بالا انداخت و خنده ای کرد.
- جداً! بذار این خبر به گوش این فامیل که میگی برسه، ببینم همین طور جوابشون رو میدی یا نه؟!
محمودی با خنده کتابشو از روی میز برادشت و رو به سانیا کرد و گفت:
- تو که گیر من می افتی بچه پررو.
- مهرداد جان، پسردایی عزیز، انگار تنت می خواره؟
محمودی یا همون مهرداد از کلاس با ترسی ساختگی بیرون پرید که خنده ام رو مهار کردم. سانیا با دیدن خنده ی من لبخندی زد و دستشو زیر چونش برد و به من خیره شد. خنده هام تموم شد و ابرویی برای سانیا بالا انداختم.
- به چی این طور نگاه می کنی؟!
سانیا نگاهشو به تخته دوخت.
- داشتم به خنده هات نگاه می کردم، با نمک می خندی آدم دوست داره فقط نگاهت کنه.
لبخندی زدم.
- محمودی پسر دایی توئه؟
خنده ای کرد.
- متأسفانه بله. یک خرمگس اضافی.
- چرا همچین میگی؟
- فقط من نمی گم که! سانیار و بقیه هم همین رو میگن. زیادی یار دوسته.
- مگه بده؟
- بد که نیست، اما خیلی خوبم نیست. دوست باید خوب باشه که به دل بچسبه نه چیز دیگه.
خنده ای کردم که چند نفر از دانشجوها وارد کلاس شدند و باز کلاس شلوغ شد. با بودن سانیا اون روز به خوبی گذشت.
خسته کلیدو توی در انداختم و وارد خونه شدم. حالا دیگه اون خونه، بی روح نبود. نگاهی به خونه ای که از نو ساخته بودم کردم. رنگ آمیزیش امروز تموم شده بود و واقعاً زیبا شده بود. بدون اینکه چادرمو از سرم بردارم به طرف حوض رفتم و آب سردشو به صورتم پاشیدم که صدای زنگ خونه به صدا در آمد.
- بله.
- باز کن این درو دختر.
با خنده به طرف در رفتم.
- خونه زندگی نداری همیشه این جا پلاسی؟
درو باز کردم که مهری با اخمی منو کنار زد و خودش وارد شد.
- زر نزن. تنهایی تو خونه پوسیدم. تو هم از خدات باشه میام پیشت.
درو پشت سرم بستم و به طرفش برگشتم که شالشو از روی سرش برداشت.
@romangram_com