#آیه_پارت_49

- نه! ولی این طور که تو داری از خودت تعریف می کنی مطمئنم اون مثل تو نیست.
سانیا خنده ای کرد.
- آفرین آفرین!
- راستی اون موقع از کی فرار می کردی؟
سانیا موهاشو که از مقنعه بیرون زده بود رو کنار زد و لبخندی زد.
- وااا، فکر کردم اصلاً نمی پرسی!
خنده ای کرد.
- داشتم از داداشم فرار می کردم. خیلی رو ماشینش حساسه. منم در ماشینش رو محکم بستم و فرار کردم. نمی دونی چه حالی میده سانیار رو بچزونی. البته تو خونواده فقط من این طور دیوونه بازی در میارم. همه میگن تو هر خونواده ای یک دیوونه ای وجود داره! باور کن راست گفتن من خانواده خودمو دیدم، برای همین دارم بهت می گم. من دو تا داداش دارم که یکیشون مجرده، یکیشون تازه ازدواج کرده. یک آبجی بزرگ تر از خودم دارم که اونم ازدواج کرده. بنده هم آخریم برای همین دیوونه شدم البته مامانم این طور می گه.
با چشم های گرد شده نگاهمو به سانیا دوختم. اون قدر تند حرف زده بود که شوکه شده بودم!
- شجره نامه خانوادگیت رو می دادی!
سانیا محکم به گونه اش زد.
- وای، نکنه باز داشتم کار همیشگی رو می کردم؟
سرمو با تعجب تکون دادم که سانیا با اخمی تکیه اش رو به صندلی داد.
- حالا چی گفتم؟!
خنده ای کردم و به صورت ملوسش چشم دوختم.
- فقط اسم مامان و بابات رو یادت رفت.
سانیا با خنده ی من لبخندی زد و سرشو به زیر انداخت.
- به خدا تقصیر من نیست. هیجان زده که می شم همین طور حرف می زنم.
صدای محمودی توجه هر دومون رو جلب کرد.
- با این اخلاق گند تو دیگه آبرویی نمونده.
سانیا اخمی کرد و نگاهشو به محمودی دوخت. مدادمو که روی میز بود رو برداشت و به طرفش انداخت که محمودی خنده ای کرد و شکلکی برای سانیا در آورد و گفت:
- وحشی.
با تعجب نگاهمو به اون دو تا دوختم. سانیا با چشمان ریز شده نگاهشو به محمودی دوخت.
- ای بابا این طور نگام نکن شب کاب*و*س می بینم! کتابم یادم رفته بود برای همین اومدم.
سانیا چشم غره ای به او رفت.
- زود بردار برو دیگه، منتظر دعوت نامه ای؟
محمودی اخمی کرد.

@romangram_com