#آیه_پارت_48
- ماشاا... جمعیت نیست که، لشکر مغوله!
بچه ها به خنده افتادن که باز سنگینی نگاه محمودی رو روی خودم احساس کردم. با اخمی به طرفش برگشتم که با خسته نباشید استاد و وقت کلاس تموم شده، همه از کلاس خارج شدند. رفته رفته کلاس خالی و خالی تر شد. با خارج شدن همه استاد به طرفم برگشت.
- خانوم اسفندیاری تشریف نمی برید بیرون؟
سرمو زیر انداختم.
- استاد من منتظرم شما برید بیرون.
- ولی خانوم من منتظرم شما اول برید!
نگاهی به استاد کردم.
- من که نمی خوام برم بیرون!
استاد گیج نگاهم کرد.
- چرا؟
لبمو به دندون گرفتم.
- چون ساعت دیگه همین جا کلاس دارم.
استاد خیره نگاهم کرد و با صدای بلند خندید. به طرف در رفت که مکثی کرد و با چشمان خندون نگاهم کرد.
- خسته نباشید خانوم اسفندیاری.
و از کلاس خارج شد. انگشتمو گاز گرفتم و یکی به سرم زدم. آبروت رفت آیه. بهت طعنه زد. یعنی خانوم این وظیفه شماست به من بگید خسته نباشید. تو امروز به جز خیره شدن کاری دیگه ای کردی، که خسته باشی؟!
آهی کشیدم که همون دختر که به من خورده بود وارد کلاس شد. با دیدن من لبخندی زد و کنارم روی صندلی کنارم نشست. دستشو به طرفم دراز کرد.
- سلام من سانیا هستم همونی که بهت خوردم.
لبخندی زدم.
- منم آیه هستم.
- آیه خانوم خوشبختم از آشنایت. البته بابت اون برخورد معذرت می خوام.
دستشو فشردم و چشمکی زدم.
- پیش میاد. اسم جالبی داری!
سانیا ابرویی بالا انداخت.
- نگو تو رو خدا. می دونی همه می گن که اسم من و داداشم مثل همه. ولی باور کن هیچ اخلاقمون مثل هم نیست. به جون خودم.
خنده ای کردم.
- من باورت دارم.
- اِ، مگه تو داداشم رو دیدی؟!
@romangram_com