#آیه_پارت_46
- من واقعاً ...
- چقدر تعارف می کنی اتفاقی بود که گذشت.
دختر خنده ای کرد.
- پس من رفتم.
و با عجله از نگاهم دور و دورتر شد. لبخندی زدم و به طرف کلاس به راه افتادم. نگاهی به ورقه ی توی دستم کردم. کلاس صد و چهار، کلاس روانشناسی عمومی.
با دیدن شماره کلاس لبخندی زدم و وارد کلاس شدم که همه ی سرها به طرف من برگشت. نگاهمو بین جمعیت چرخوندم که یک جای خالی پیدا کردم خواستم به طرف میز برم که یادم اومد با آرش تماس نگرفتم!
با عجله گوشی رو از جیب مانتوم در آوردم و شماره ی آرش و گرفتم با خوردن یک بوق گوشی رو قطع کردم و روی صندلی نشستم، که نگاه خیره ای رو احساس کردم. به طرف نگاه برگشتم که پسر با دیدن نگاه من سرشو زیر انداخت و مشغول صحبت با دوستش شد.
با ویبره ی گوشی نگاهی به پیامی که اومده بود کردم. با دیدن شماره ی آرش لبخندی زدم.
"- "اگه پنج دقیقه ی دیگه زنگ نمی زدی با مهری می اومدیم دانشکده!
و شکلک خنده ای گذاشته بود. گوشی رو توی جیب مانتوم گذاشتم که با اومدن استاد همه بلند شدیم.
با تعجب نگاهی به استاد کردم. جوون تر از استادهایی بود که تعریفشون رو شنیده بودم! به قول مهری "همه ی استادها پیرمرد ریش سفیدن."
با یاد آوری حرف های مهری خنده ام رو خوردم و روی صندلی نشستم. استاد نگاهی به دانشجوها کرد و لبخندی زد.
- می بینم که امسال جمعیت دانشجوها زیاد شده! ببینم نکنه کنکور آسون بوده؟
همه به خنده افتادن که استاد با ابروی بالا رفته نگاهشو به پسری دوخت.
- به به آقای موسوی شما هم این جایی؟!
پسر لبخندی زد و تکیه اش رو به صندلی داد.
- چی کار کنم استاد بدون شما نمی شد ادامه داد.
- بله کاملاً مشخصه!
بعد هم رو به دانشجوها لبخند گرمی زد و گفت:
- مجد هستم. استاد روانشناسی عمومی و سی و یک سالمه.
یکی از پسرها وسط حرف استاد پرید و گفت:
- استاد ماشاا...، هزار ماشاا...، چشمم کف پاتون انگار نه انگار یک سال پیرتر شدید؟
استاد دستی بین موهای خوش حالتش کشید و خنده ای کرد.
- محمودی تو هم این جایی! پسر نکنه درس من رو افتادی باز اومدی این جا هان؟!
محمودی خنده ای کرد.
- داشتیم استاد!
استاد هم لبخندی زد و گفت:
@romangram_com