#آیه_پارت_45

- بابا مگه اولین روز مدرسه است؟ دانشجو شدم دیگه!
- این طوری خیالم راحته.
اشاره ای به مهری کردم که در حال غر زدن به کارگرا بود.
- نه داداش. تو مواظب خانمت باش امروز به قتل نرسه.
آرش خنده ای کرد.
- پس مواظب خودت باش وقتی رسیدی تک بزن خیالم راحت باشه.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
از خونه که خارج شدم قدم زنان به دوستانی که به تازگی پیدا کرده بودم فکر کردم. دوستان عزیزی که خیلی زود با اون ها صمیمی شده بودم. عزیز هم از صمیمیت زیادی ما تعجب کرده بود!
ولی مهر و محبتی که بین اون ها احساس می کردم دلم رو شاد می کرد. با بودن کنار اون ها لبخند همیشه روی لب هام بود.
دستمو برای تاکسی بلند کردم بعد از گفتن آدرس حرکت کردیم. از پنجره به رفت و آمد مردم نگاه می کردم. امروز اولین روز دانشگاهم بود ولی جای این که برای خودم خوشحال باشم، برای علی خوشحال بودم که اولین روز مدرسه اش بود. یاد ذوقی که موقع خریدن لوازم مدرسه کرده بود افتادم. آهی کشیدم. اون قدر توی ناز و نعمت بودم که متوجه اطرافم نمی شدم که ببینم چه کسانی اطرافم محتاج هستند.
با صدای راننده به خودم اومدم.
- خانوم نمی خواید پیاده بشید؟
سرمو تکون دادم و با دادن کرایه پیاده شدم.
نسیم خنکی به صورتم خورد و لبخندی به لبم آورد با قدم های آهسته وارد دانشکده شدم. نگاهمو به اطراف چرخوندم. حیاط دانشکده از سر و صدای دخترها و پسرها شلوغ شده بود.
کلاسورمو به آغوش فشردم و تمام هیجانم رو سر کلاسور خالی کردم که با تنه ی شخصی با زانو به زمین افتادم.
از درد لبمو به دندون گرفتم که دختری با تأسف خم شد و کلاسورمو برداشت و با ناراحتی نگاهم کرد.
- وای، خوبی شما؟ ببخشید حواسم نبود!
دستمو گرفت و بلندم کرد. خم شدم شلوارمو تکوندم که دختر کلاسورمو بین انگشتاش فشرد و با همون نگاه غمگین به من خیره شد.
- شرمنده به خدا داشتم فرار می کردم برای همین خوردم به تو.
از درد اخمی کردم و دستمو به طرف کلاسور دراز کردم که دختر یک قدم به عقب رفت.
لبخندی زدم.
- کلاسورمو میدی؟
دختر با دیدن کلاسور توی دستش لبخندی زد و کلاسور رو به طرفم گرفت و با نگرانی نگاهی به من کرد.
- خوبی؟
لبخندی زدم.
- ممنون خوبم.
دختر نگاهی به ساعتش کرد و باز هم با نگرانی به من نگاه کرد. می خواست مطمئن بشه حالم خوبه.

@romangram_com