#آیه_پارت_44

علی با تعجب نگاهم کرد که لبخندی زدم.
- تو باید بری مدرسه و تعطیلاتم می تونی بری تو مغازه سید محسن کار کنی.
نگاهمو به مهری دوختم که مهری لبخندی زد.
- نوبتی هم باشه نوبته منه.
لیلا و علی نگاهشون رو به مهری دوختند.
- طبقه ی بالای خونه ی ما خالیه ما هم دنبال همسایه خوبی مثل شما می گردیم اگه راضی باشید ...
علی اخمی کرد.
- ما محتاج شماها نیستیم خودمون ...
اخمی کردم.
- بچه جون این حرفا چیه که می زنی؟ بهت گفتم که تو با عرق خودت به این جا رسیدی پس تا آخرش همین طوره.
- پس از این کارا چه منظوری دارید؟
- بی منظوره علی. این کارها رو ما برای خودمون انجام می دیم. مادرت اجاره خونه رو به تو میده و تو هم می ری مدرسه بعد هم اون سه ماه تعطیلی نصف حقوقت رو به من میدی.
- آیه ...
لبخندی زدم.
- آیه بی آیه.
به طرف لیلا برگشتم که با چشمای گریون نگاهم می کرد.
- من همیشه آرزوم بود یک بردار کوچک تر از خودم داشته باشم. خدا علی رو سر راه من قرار داد. چی می گین شما این معامله رو قبول دارید؟
لیلا لبخندی زد.
- تا آخر عمر مدیون همتون هستم.
مهری خنده ای کرد.
- ای جونم پس همسایه شدیم رفت.
خنده ای کردم که آرش سرشو با تأسف تکون داد. نگاهم به چشمان مشتاق علی افتاد. لبخندی زدم و با هم اون شب و به آخر رسونیدم. وقتی سرمو روی بالش، روی تخت اتاقم گذاشتم به امروز فکر کردم. امروزی که اون شادی رو تو نگاه اون مادر و پسر دیده بودم. از کاری که من، آرش و مهری کردیم راضی بودم. بیشتر از همه ممنون آرش و مهری بودم که برای این کار کمکم کرده بودند. علی از اون روز باید زندگی جدیدی رو شروع می کرد، یک زندگی پر از شادی. یاد نگاه آخر لیلا و علی افتادم که علی کنارم نشست و نگاهی به چشمام کرد و گفت:
- ممنونم آیه خیلی ازت ممنونم.
****
با نگاهی به چهره های شاد اون ها چادرمو روی سرم درست کردم که آرش به طرفم برگشت.
- آیه می خوای بیام برسونمت؟
خنده ای کردم.

@romangram_com