#آیه_پارت_42
علی لبخندی زد و نگاهشو از پنجره به بیرون دوخت. سکوت ماشین و سر و صدای مهری پر کرده بود. علی فقط برای دادن آدرس چند کلمه ای صحبت کرد. از پنجره نگاهمو به بیرون دوختم. واقعاً عزیز راست گفته بود با اومدنم به این جا باید برای خودم زندگی کنم ولی فهمیده بودم که نه تنها برای خودم بلکه برای کسایی که کنارم بودن هم باید زندگی می کردم. با توقف ماشین و سر و صدای مهری به خودم آمدم.
- پیاده شو آیه رسیدیم.
با خنده پیاده شدم که نگاهم به علی افتاد که با ناراحتی کنار آرش ایستاده بود. کنارش ایستادم و مقداری خم شدم و لبمو به گوشش نزدیک کردم.
- سرتو با افتخار بالا بگیر چون این جا رو تو با عرق خودت سر پا نگه داشتی.
علی نگاهم کرد که چشمکی زدم. علی ضربه ای به در زد که صدای زنی به گوش رسید.
- علی رسیدی مامان نگران شدم دی ...
با باز شدن در و دیدن ما حرفش نصفه موند و نگاهشو به ما دوخت.
مثل همیشه مهری با لبخند جلو رفت و گفت:
- سلام مامان علی مهمون نمی خواید؟ و بدون تعارف داخل شد. خنده ای کردم و نگاهمو به چشمان زن دوختم.
- معذرت می خوام این مهری ما سریع خودمونی میشه شما ببخشید.
زن لبخندی زد و نگاهشو به علی دوخت.
- سلام مامان لیلا ... این آیه است.
زن چشماش درخشید نزدیک شد و گونه ام رو ب*و*سید.
- پس تو آیه ای. علی خیلی از تو تعریف میکنه.
مهری با اخمی ساختگی گفت:
- پس من چی؟
آرش خنده ای کرد.
خودم تعریفت رو می کنم عزیزم.
خنده ای کردیم که علی رو به آرش و مهری گفت:
- مامان لیلا ایشون هم آقا آرش و خانوم مهری هستند.
مهری با همون اخم مشتی به بازوی علی زد و ادامه داد:
- بچه مگه نگفتم بگو مهری یا مهری جون؟
- ای بابا چه فرقی می کنه؟
- حتما فرق می کنه دیگه چطور به آیه میگی.
لیلا خانم خنده ای کرد و ما رو به داخل دعوت کرد. نگاهی به اطراف کردم خونه ی نقلی بود که فقط یک هال داشت. نه اتاقی در اون بود و نه آشپزخونه ای. نگاهی به علی کردم که با ناراحتی گوشه ای نشست. لیلا خانوم با لبخند کنار پسرش نشست.
- شرمنده ام اگر می دونستم میاید شامی چیزی حاضر می کردم.
لبخندی زدم.
@romangram_com