#آیه_پارت_41
- تا من به آرش می گم تو هم اون قابلمه رو بردار که بریم.
سرمو تکون دادم. نگاهم به علی بود که با تعجب به من زل زده بود. داخل رفتم و قابلمه ی غذایی که آماده کرده بودیم و برداشتم و بیرون اومدم. علی جلو اومد و قابلمه رو از دستم گرفت و گفت:
- جریان چیه؟
درو قفل کردم و به طرفش برگشتم.
- داریم میریم خونتون.
علی با چشمان گرد شده نگاهم کرد.
- خونه ی ما ولی اون جا که ...
- یادته درباره یک معامله باهات حرف زده بودم؟
- ولی اون معامله چه ...
آرش وارد حیاط شد و گفت:
به به، می بینم که همگی آماده شدید.
علی نتونست حرفشو کامل کنه و با ناراحتی سرشو زیر انداخت. آرش ابرویی برام بالا انداخت که قابلمه رو از علی گرفتم و به دستش دادم.
- من باهاش صحبت می کنم تا مهری بیاد.
به طرف علی برگشتم و لبخندی زدم.
- ناراحتی من بیام خونتون؟
علی سرشو تکون داد.
- نه، نه من همچین حرفی نزدم ولی ...
نگاهی به خونه کرد و آهی کشید و سرشو زیر انداخت.
- اون جا جای تو نیست.
دستمو زیر چونه اش بردم و سرشو بالا گرفتم و نگاهمو به چشماش دوختم. لبخندی زدم.
- علی خونه بزرگ و کوچیک نداره. خونه ی تو یک مادر داره که چشم انتظار پسرش هست. اما این جا کسی منتظر من نیست. می خوایم بریم دور هم غذایی خورده باشیم. دور سفره ای که مادری کنارش نشسته باشه چه فرقی داره خونه بزرگ باشه یا کوچک؟
اشاره ای به قلبش کردم.
- مهم قلب آدماست علی آقا.
علی لبخندی زد که با صدای مهری هر دو به طرفش برگشتیم.
- ای بابا بریم دیگه.
سوار ماشین شدیم که آرش نگاهی به علی کرد.
- علی آقا ممنونم که هوای خانوم ما رو این چند روز داشتی الحق که مردی.
@romangram_com