#آیه_پارت_40
علی سرشو تکون داد و وارد مغازه شدیم. با دستی پر وارد خونه شدیم که نگاهم به سید محسن افتاد که وسایلش رو جمع می کرد و مهری با خنده برای سید چیزی رو تعریف می کرد.
- سلام عمو جون.
سید محسن به طرفم برگشت و لبخندی زد.
- سلام دخترم. رفته بودی خرید؟
لبخندی زدم.
- با اجازه شما با علی آقا رفته بودیم خرید.
مهری گفت:
- همون چیزی که گفته بودم و خریدی یا نه؟
اخمی کردم.
- بیا بگیرش. یک ساعت داشتیم دنبال سفارش خانوم می گشتیم.
مهری جیغی زد و پلاستیک ها رو از دستم گرفت و با علی وارد خونه شدند. با لبخندی به طرف سید محسن برگشتم.
- کارا تموم شد؟
سید محسن دستی بین موهاش کشید.
- کارهای تعمیرات درست شده ولی هنوز چند تا کار دیگه مونده. چند روزی طول می کشه و نگاهی به باغچه انداخت.
- باغچه خیلی قشنگ شده آدم رو سر حال میاره.
- به لطف علی این طور شده تنهایی که نمی شد کاری کرد.
- پسر خوبیه خیلی باهات صمیمی شده. همیشه میاد در مغازه میگه: "کی می خوایم بریم خونه ی آیه رو درست کنیم؟"
لبخندی زدم.
- پسر آقاییه. به بودنش عادت کردم.
به طرفم برگشت و نگاهم کرد. نگاهش عجیب بود سرشو تکون داد و به طرف شاگرداش برگشت.
- بچه ها آماده هستید تا حرکت کنیم؟
همه حاضر کنار در ایستاده بودند. علی با خنده کنار مهری ایستاد که به طرف سید محسن برگشتم.
- عمو جون با اجازه شما علی این جا باشه من و مهری می رسونیمش خونه.
- نه آقا جون زحمتتون میشه.
مهری نگاهی به سید محسن کرد و گفت:
- ای بابا زحمتی نیست خیالتون راحت.
سید محسن نگاهی به علی کرد که علی سرشو به زیر انداخت و سید محسن با یک خداحافظی از در خارج شد. به طرف مهری برگشتم که دستشو بالا برد و منم با خنده دستم و به دستش زدم. علی با تعجب نگاهم می کرد که مهری به طرف در رفت و گفت:
@romangram_com