#آیه_پارت_39

- می خوای تنهایی بری؟
مهری نگاهی به علی کرد و گفت:
- تو مردی، برو کمکش کن دیگه.
- می خوای کمکت کنم؟
لبخندی زدم.
- نیکی و پرسش علی! بدو بریم که زود برگردیم.
هر دو به طرف در حیاط رفتیم.
- تو رو خدا یک تعارف نکین منم همراهتون بیام.
- نه مهری جون آدم اضافی نمی خوایم.
با لنگه کفشی که به طرفم پرت می شد درو بستم. علی خنده ای کرد که نگاهش کردم و چشمکی زدم. در سکوت قدم می زدیم که به طرف علی برگشتم. نگاهش به پسر مدرسه ای بود که کتاب به دست به طرف خونه حرکت میکرد.
- علی کلاس چندمی؟
علی سرشو زیر انداخت و آهی کشید.
- حالا باید می رفتم اول دبیرستان.
سرمو کج کردم.
دوست داری بری مدرسه؟
- کیه که دوست نداشته باشه! ولی نمی تونم مامان و تنها بذارم. اگه من کار نکنم کی می خواد پول اجاره خونه رو بده؟
- بابات کجاست؟
- نمی دونم اگه می دونستم هم اسمش و نمی آوردم. تنها کسی که ما رو به این روز انداخت بابام بود.
- چرا این حرف رو می زنی هرچی باشه باباته؟
علی اخمی کرد و گفت:
- اون بابای من نیست! کسی که مامانم و به خاطر زن دیگه ای بندازه توی کوچه بابا نیست. کسی که به پسرش حرومزاده بگه بابا نیست.
لبخند تلخی زدم و دستی روی سرش کشیدم.
- می خوام یک معامله داشته باشیم.
با تعجب نگاهم کرد.
- چه معامله ای؟
ابرویی بالا انداختم.
- اول بریم وسیله ها رو بگیرم آخر وقت بهت میگم.

@romangram_com